سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

پسماندهای فکری

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۶ ق.ظ

1

کوله‌اش را انداخته بود روی دوشش. دست‌ها در جیب. در حاشیه‌ی خیابان قدم می‌زد، آرام و آزاد. از 7 قدمی، بطری مچاله‌شده‌ی رانی را که به حالت ناپایداری روی لبه‌ی جدول قرار گرفته بود، نشان کرد. در ذهنش طرح می‌ریخت... به یک قدمی‌اش که برسد پنجه‌ی پایش را می‌کشد زیر آن نیمه‌ای که از کناره‌ی بلوک بتونی جدول بیرون مانده؛ بطری که یک متری روی هوا بلند شد پایش را نیم‌متری عقب می‌کشدو آن وقت، منتظر اتفاقی می‌شود که از ملاقات پنجه‌ی پا با بطری به وقوع خواهد پیوست. به بطری نزدیک می‌شد و فکر می‌کرد که چقدر دوست ندارد بطری به هدف خاصی بخورد. از این که چیزی را نشانه نگرفته بود احساس نوعی غرور داشت؛ غروری که می‌دانست برخاسته از تفاوت نگاهش به عالم، با بقیه‌ی عالم است. فقط درگیر این بود که اگر پایش را کمی بیشتر به عقب بکشد بطری را دورتر خواهد فرستاد اما خودش هم نمی‌توانست تحلیل کند که وقتی هدفی را نشانه نرفته‌است چرا برایش فرق می‌کند که بطری کمی این‌ورتر یا آن‌ورتر بیفتد.

چیزی به بطری نمانده بود. با عجله همه‌ی فکرهای نظری‌اش را دور ریخت و روی بطری تمرکز کرد. دو قدم مانده به بطری، زانویش را خم کرد و بدن را کمی به جلو هل داد که ناگهان صدایی بلند گفت «هووووووووووی!» و همین‌طور که واج میانی «اُ» را می‌کشید لحنش خشن‌تر می‌شد. سر چرخاند تا منشأ و علت صدا را جایی در آن سوی خیابان بیابد.

خیابان اصلی پشت سرش بود و شلوغ؛ ولی تمرکز او روی بطری نگذاشته بود شلوغی را بفهمد. ماشین‌ها گیر کرده بودند پشت ترافیک آدم‌هایی که ریخته بودند وسط خیابان و بین هم می‌لولیدند. صدای آژیر پلیس از خیابان اصلی می‌آمد و هر بار که کمی نزدیک‌تر می‌شد، جمعیت‌ درست مثل این که گرگی در رمه‌ی گوسفندان افتاده باشد، دسته دسته می‌گریخت. بوی پلاستیک سوخته که مشام را آزار می‌داد ناخودآگاه چشم را می‌کشید سمت دودی که از تقاطع بلند بود. صدای موتور و شعار در هم آمیخته بود. همه گیج بودند. این وسط او تنها کسی بود که هدفی داشت. می‌خواست برسد به بطری و اتفاقی را که از ملاقات پنجه‌ی پا با آن به وقوع خواهد پیوست، به تماشا بایستد.

صدایی که واج میانی «هوی» را کشیده بود حالا داشت به سمت هدف نامعلومی در خیابان اصلی می‌دوید. دست‌هایش را همراه با فحش‌هایی که بر زبان می‌راند در هوا تاب می‌داد و این کار میان شلوار فاق‌کوتاهش با تی‌شرت تنگ و آب‌رفته‌اش فاصله‌ی مهیبی می‌انداخت. سر تقاطع مردی ایستاده بود و داشت دکمه‌سردست‌های پیرهن سفید پلوخوری‌اش را مرتب می‌کرد و از زیر آستین کتش بیرون می‌کشید. آرنج‌ها را خم و دو بار در هوا پرتاب‌شان کرد تا آستین پیرهن و کت، خوب در هم جا بیفتند. یقه‌اش را بالا کشید و صاف کرد و درست در همان لحظه که از میان حلقه‌ی یقه‌ی بسته‌اش، گردن کشید و سرشانه‌ها را صاف کرد تا مقتدرتر بایستد، کفه‌ی دستی روی صورتش پهن شد. چشمانش سیاهی رفت و نقش زمین شد. آن فاصله‌ی مهیب تی‌شرت تنگ و شلوار فاق‌کوتاه، آرام‌آرام با پایین آمدن دست، بسته می‌شد.

جمعیت به سمت دو مرد هجوم برد و دیگر چیزی جز دست‌هایی که بالا و پایین می‌رفت و صداهایی که در هیاهو در هم می‌پیچید، دیده و شنیده نمی‌شد.

یاد بطری افتاد و مأموریتی که ناتمام مانده و لذتی که هنوز تصورش، به تجربه‌اش منتهی نگشته است. سر برگرداند تا آماده‌ی خم کردن زانو شود. نگاهش را روی نیمه‌ی ناپایدار بطری دوخته بود که دستی به سمت بطری دراز شد. دست سیاه بود و ناخن‌های چرکین متصل به سرانگشتان که ادامه‌ی استخوان‌های بیرون‌زده از زیر پوست بود، انگار می‌خواستند هر چه زودتر اسکلت تن رنجورش را از زیر بار این اندک گوشت و خون باقی‌مانده بیرون بکشند. اما با این حال اگر خشکی و سیاهی می‌گذاشت، طراوت پوست جوان یک آدم بیست‌و خرده‌ای ساله روی دستش مشخص می‌شد. مثل گمشده‌ای که از پایین رود تا سر چشمه، آب را پی می‌گیرد، سرانگشتان را تا صورت پی گرفت. چهره‌اش پر از همان طلبی بود که دست برای رفع آن به سوی بطری مچاله شده‌ی رانی دراز شده بود. کیسه‌ی بزرگ آشغال روی دوشش، مدام تعادلش را به هم می‌زد. او هم انگار در این فاصله زانویی را که آماده‌ی خم شدن بود تا سر پی گرفته بود. نگاه‌ها تلاقی کرد.

هیچ وقت فکر نمی‌کرد که برای یک تکه آشغال این قدر با کسی به رقابت و حسادت بیفتد. روی زانو نشست و همین‌طور که نگاه دوره‌گرد با او پایین می‌آمد دست به سوی بطری برد. می‌خواست بگوید «تو که این همه از این‌ها داری، این یکی را بگذار برای من!» اما ابروهای دوره‌گرد به حالت ملتمسانه‌ای بالا رفت. چیزی جز سفیدی چشمانش در میان آن صورت چرکین پیدا نبود. حتی می‌شد گفت که احساساتش هم در میان سیاهی‌ها غرق می‌شد و اگر کمی بیشتر سماجت می‌کرد، دوره‌گرد دست از بطری مچاله می‌شست و می‌رفت. بطری را برداشت و بدون این که بتواند معنای تلاقی این دو نگاه را تحلیل کند، در میان کیسه‌ی دوره‌گرد جایش داد. بی‌درنگ روی پا ایستاد و بدون مکث مشغول رفتن شد. نگاه دوره‌گرد تا چند قدمی تعقیبش می‌کرد.         

  • نگران

نظرات  (۸)

  • زهرا صالحی
  • سلام
    اجازه بده کمی فکر کنم و بعد میام نظر میدم، فقط یه نکته در همین ابتدا من افتادم وسط یه خیابان شلوغ ِ خیس و تاریک با چراغهای قرمز و سفید

    قرضتون رو میپردازیم، به زودی ِ زود
    پاسخ:
    سلام
    نه بابا شماچرا با این حالتون؟ :)  این ماییم که به شما بدهکاریم...
    می دونی راحت و روون نیست! پاراگراف اول و آخر رو می فهمم ولی پاراگراف های وسط نفهمیدم دو، سه بارخوندم...این از ضعف یک داستان محسوب میشه که باید دوبار خوند تا فهمید! به خصوص داستان کوتاه که آدم باید در چند خط حرفش رو بزنه...
    من خودم به دلیل صبغه ی روسی که دارم :)) عاشق شرح جزئیاتم. اما این شرح نباید به اصل داستان لطمه بزنه و آدم رو از قصه گفتن بندازه، به نظرم انقدر جزئیات رو شرح می دی که قصه لابه لاش گم میشه.
    من داستان نویس که نیستم این ها شهودی هایی که در رمان خوندم داشتم و شعاری که داستان نویس های عزیز، "سرجدتون "راحت" قصه تون رو تعریف کنید"، با المان های تصویری فلسفه نبافین!
    خیلی هم سراغ پسماند و آشغال و این چیزا نرو، زیبایی تصویری خیلی مهمه که من انتظار دارم تو رعایتش کنی. هرچند که این کاملاً در راستای محتوای داستانت بود اما والا ما خسته ایم بس که این چیزا رو دیدیم و خوندیم.
    منتظر بعدیشم هستیم :))
    پاسخ:
    آفرین نیلو!! آفرین!
    در این نقد کوتاه به همه ی چیزهایی که منم همیشه بهشون نقد دارم اشاره کردی:
    1- اصل بودن قصه
    2- تعریف کردن راحت قصه
    3- توصیف تصاویر زیبا
    4- اهمیت شرح جزییات مرتبط
    البته یه مورد رو باهات مخالفم:
    «این از ضعف یک داستان محسوب میشه که باید دوبار خوند تا فهمید!»
    از تو بعیده نیلو! کی مدرنیته روت اینقدر اثر کرد که من نفهمیدم؟! با کیا میپری این روزها که ازت خبری نیست؟! :

    این ذائقه ای که توی این جمله گفتی ذائقه ی تکامل یافته و تربیت شده ی مخاطب مخصوص عصر مدرنیته است که البته منم قبول دارم که برای مخاطب فعلی کاملا باید رعایتش رو کرد و اگر کسی در اثرش مراعاتش نکنه حداقلش اینه که توی فضای رقابتی باخته اما نسخه؛ نه! اگر قرار بر تجویز باشه باید بگی داستان باید عمیق و حتی «ذوبطون» باشه اما حالا شاید با ظاهر ساده و روان.
    اینم که سادگی تا چه حد با «ذوبطون» و عمیق بودن، یگانگی یا تنافر یا نزدیکی و دوری داره رو میذارم به حساب ذهنیت مشترکمون که هردو میدونیم این حد تا کجاست و چه جوریه و البته به علاوه در نظر گرفتن این نکته مهم که خالق اثر چقدر هنرمنده.
    طبیعتا من که اصلا نیستم.


    پ.ن: راستش اصلا قصه ای توی ذهنم نبود فقط همین تصویر بود که سعی کردم توصیفش کنم. از زنگ انشای مقطع راهنمایی به بعد که هر چند جلسه یه بار یه انشای توصیفی داشتیم دیگه پیش نیومده بود تصاویر ذهنی ام رو با توصیفات کلامی و ادبی خلق کنم. بیشتر از همون مدل تمرینا بود...
    قصدم هم نوشتن قصه نبود. دیدی که تیترش اینه: «پسماند فکری». مثل همیشه طوری نوشتم که کسی نفهمه چی دارم میگم. البته این بار کاملا هدایت شده و از قصد. :))
    نه! من قبول ندارم. قطعاً که منظورم از سادگی خام و دم دستی و کوچه بازاری بودن نیست قطعاً باید در پشت کلمات ساده معنا وجود داشته باشه اما این به این معنا نست که وظیفه ی اول یک داستان نویس رو فلسفه گفتن بدونی.
    ذو بطون و این حرفا هم زمانی معنی پیدا می کنه که تو در گفتن سطحی ترین لایه مشکلی نداشته باشی و مخاطب سطحی ترین لایه رو در نظر اول بفهمه و از همه مهمتر بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه و جذبش بشه. نه اینکه ما از جملات سخت و تصویرسازی ها گنگ استفاده کنیم، بعد انتظار داشته باشیم ارتباط هم برقرار بشه و مفاهیم متعالی ما هم مخاطب رو جذب کنه.
    اگرنه چه احتیاج به داستان خوندن، میرم فلسفه می خونم، حداقلش می دونم طرف کارش فلسفه گفتنه و سواد این کار رو داره، نه اینکه داستان نویس سواد این کار رو نداشته باشه، نه! ولی اعلام کنه آقا من دارم فلسفه می گم نه داستان.
    این که حالا این رهاورد مدرنیته ست یا نه، من حوصله ی این حرفا رو ندارم، برو از هایدگر و دوستانش بپرس.
    پاسخ:
    تا آخر پاراگراف دوم همونیه که گفتم میذارم به حساب ذهنیت مشترک دیگه. یعنی: سادگی در عین عمیق بودن. کیفیت عملی این جز در نوشته ظاهر نخواهد شد. حالا شما میگی نه، دست ببر به قلم بذار رو وبلاگت، میام بحث میکنیم...

    اما نکته ی من این حکم کلیه که: «این از ضعف یک داستان محسوب میشه که باید دوبار خوند تا فهمید!» من میگم این لزوما ضعف نیست. چقدر شده که داستانی رو چند بار بخونی و بجز تجدید لذت یه لایه عیقتر رو توش بفهمی؟! قبول دارم که لایه ی اول باید سهل الوصول و راحت الهضم باشه اما معمولا این طوره که آثار هنری ای که عمیق هستن، در آدم یه حسی ایجاد میکنند از این که انگار لازمه یه بار دیگه ببینی یا بخونی یا بشنوی که درست بفهمی شون. یه حس گنگ آزاردهنده.
    یعنی خود اثر اینو میگه ها! نه این که خالق بیاد وایسه بگه کار من خیلی عمیقه باید چندبار ببینی! مثل من که گفتم :دیییی

    خلاصه این که من اصلا این رو ضعف نمیدونم. من منطق الطیر رو یک بار خوندم (البته اونم نشد تا آخر آخر) و همش یه چیزی داره آزارم میده. به جز اشتیاق تجدید لذت، واقعا توی داستان های بوستان سعدی، بعضی هاش چیزی هست که آدم رو میکشونه که دوباره و چندباره بخونیشون.
    آقا اصلا «دکتر استرنج لاو»، «درخشش»، «رنگو»، «جدایی نادر از سیمین» و خیلییای دیگه که الان یادم نمیاد بدون این که ژست الکی فلسفی و روشنفکری بگیرن، به آدم القا میکنن که جز این لایه ای که میبینی حرف های عمیقتری هم دارم. حالا بعضیا خیلی بیشتر بعضیا کمتر. الانم حرفم توی ارزشگذاری روی مفاهیمشون نیست ها! فقط دارم میگم که این حس رو در عین روایت یک داستان ساده و سلیس منتقل میکنن.

    من اصلا معتقدم گاهی همین روانی قصه و جذب شدن کودک صفتان به لایه ی اول، حجابی میشه که از رفتن به عمق باز میمونن. هی میشینن روی فرم قصه و جذابیتش حرف میزنن در حالی که اصل جذابیت زاییده ی یک عمق معناییه که اونا اصلا درکش نکردن و بهش نرسیدن...

    نخیر! هایدگر باید بیاد از من بپرسه! بعله...
  • محدثه پیرهادی
  • برای اینکه اسراف نشه، من با نیلوفر موافقم :)

    ضمنا فاطمه جان! خوبه که داستان می نویسی...خیلی خوبه...
    پاسخ:
    خانم پیرهادی خب یه بار محض رضای خدا کامل بگو! منو نیلو قریب به یه همایش حرف زدیم. موافقم یعنی چی؟! بعدشم اسراف نکردنن فقط توی مخالفت با منه دیگه؟؟.... خدا قبول کنه :)

    من البته همه چی می نویسم چون دغدغه ام همه جوره هست و همه کاری هم براشون می کنم و اگر بتونم داستان هم می نویسم اما این یکی داستان نبود خیلی.... دغدغه و انگیزه نوشتن داستان هم نداشتم؛ همین طوری اومد منم نوشتم... یه جوریم نوشتم کسی نفهمه. این قدر خوش میگذره!!...
  • محدثه پیرهادی
  • خب خودت خواستی :)

    مهم ترین چیزی که با نیلوفر موافقم این ه که منم خیلی سردرنیاوردم از متنت...!
    حالا ایشون پاراگراف اول و دوم رو فهمید و من اونم نفهمیدم :)  (احتمالا به خاطر پیری و این جور چیزهاست...)
    من پیشنهاد می کنم اتفاقا جدی بنویسی. جدی داستان بنویسی. حتی اگر قراره ژورنالیست یا نظریه پرداز هم بشی جدی نوشتن و منظم و مرتب نوشتن خیلی کمک کننده است.

    اشکال خیلی از ما همین جاست رفیق...
    هر چیزی را باید خیلی جدی گرفت. هر دغدغه ای را.
    گاهی دغدغه مند بودن برای همه چیز، آدم را از جدیت و به نتیجه رساندن دغدغه ها می اندازد! مگر این که آدم جدی بگیرد دغدغه ها را. جدی بگیرد هم یعنی این که در جایگاه پیگیری هر دغدغه ای، هر علاقه مندی ای، بیاید پایین و بشود شاگرد، بشود دانش آموز، بشود دانشجو، بشود یادگیرنده. بعد سراپا گوش بشود برای آموختن. و سراپا "پیگیری" بشود برای تمرین و آزمون و خطا و دوباره تمرین و... .

    نکته ی دیگه خوشحالی ات است از این که "جوری نوشتم که کسی نفهمد" که من این را نمی فهمم! :) نظر محترمی است ولی من نمی فهمم ش. این دیدگاه آدم را از توجه به نقدهای دیگران بازمی دارد. چون از ابتدا چیزی نوشته که قرار بوده کسی نفهمد پس اگر دیگران نفهمیدند مهم نیست.

    نکته بعدی این که به گمان من عمیق ترین آثار که به قول تو ذوبطون اند زمانی واقعا عمیق اند که اتفاقا مخاطب عادی به راحتی بتواند سطح اولش را بفهمد. هنرمندایی که نمی تونند با مخاطب ارتباط برقرار کنند و پشت ژست ِ "ما عمیقیم" پنهان می شوند به نظر من خودشون هم نفهمیدن چی می خواستن بگن! یا اگر می دونستن بلد نبودن به چه زبانی حرفشونو بزنن! 

    به گمان من برای ما که تازه شروع کردیم به نوشتن و ... تمرین سطح اول ِ ارتباط متن با مخاطب مهم تر ه از ذو بطون بودن و عمیق بودن و لایه لایه بودن. این ها چیزهایی است که بعدا ،‌آرام آرام به واسطه ی حرفه ای بودن پیش میاد.

    البته همه این نکات، ناظر به بحث هایی ه که با نیلوفر داشتی وگرنه طبیعتا حق داری یه متنی تو وبلاگت بنویسی که فقط خودت ازش سر در بیاری و نه من نه هیچ کس دیگه نمی تونه این حق رو ازت بگیره... :)

    نکته ی آخر هم این که از هایدگر متنفرم... بی اغراق...

  • زهرا صالحی
  • منم با نیلوفر موافقم هاهاهاها

    ببین به نظر ِ من بیشتر از آنکه به سمت قصه و تعریف داستان بری، یک یادداشت شرح موقعیت بود و البته نمیخوام گیر به این بدم که سخت نوشتی چون کلاً من سخت نوشتن رو دوست دارم، هم اینکه بخونم اش و هم بنویسم اش.

    البته ما میتونیم قوطی رو شخص اول بگیریم و دنبال اش کنیم و سرانجام کارش رو بفهمیم ولی چیزی که قرار باشه من رو بکشونه، باید بیشتر از اینها باشه، نیلوفر راست میگه گفتن از فضا واقعاً داستان رو شیرین و دلچسب میکنه ولی باید این فضا رو از خودت بکنی.
    این کندن از خود رو باید در مورد درونیات شخصیتات هم به کار ببریم، من واقعاً به عنصر صمیمیت اعتقاد دارم، باید هر کدوم از خواننده هات یک جایی از داستان ات به قلاب اش بیوفتن.
    مثلاً من با نه آبی نه خاکی اصلاً ارتبطا برقرار نکردم، ولی وقتی رسید به ثریا، انگار یه دفعه افتادم توی تور نویسنده. 

    دیگه همین دیگه
    حالا باز میام میگم

    پاسخ:
    «نه آبی نه خاکی» رو فقط برای این دوباره میخونم که برسم به چندجاش:
    یکی اون جا که شخصیت اصلی سه بار از بالای صخره ی محل شیرجه میپره.
    یکی اون جا که اون شخصیت پسر نوجوون وارد داستان میشه.
    یکی هم توصیفات آخر موقع شهادتش.
    سلام مهربونم
    سپیدارم...
    مطالبت عالیه,دوست دارم ک اونا رو دوستامم بخونن و لایک و نشرش کنند...خوشحال میشم بیایی جامعه مجازی فیس کمپ (دارای مجوز از وزارت ارشاد)
    *راستی,میتونی با یه تنظیم ساده ,تبلیغ وبلاگتم بجای حق امضات بزاری...
    Facecamp.ir
    و یا campchat.ir

    اینم لینک شخصیمه(خوشحال میشم از این طریق عضو بشی):
    http://facecamp.ir/signup/invited:cecca6029a01c83a75ead54899a535d7

    فدامدات
  • محدثه پیرهادی
  • سلام مهربونم...! :))
    چرا پست نمی ذاری؟!
    :)
    پاسخ:
    سلام علیکن! :)
    تازه گذاشتم خب.
    سرم خیلی شلوغه.
    چیزی برای گفتن ندارم.
    کلا سرعت متوسط پست گذاشتن من بین یک هفته تا ده روزه.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی