سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

برای او که زنگ ها به صدا در می آیند، برای او...

جمعه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ب.ظ

زنگ اول: بچه‌ها همهمه می‌کنند. تلاش‌شان این است که نگذارند ادامه‌ی فیلم قبلی را ببینیم. حرفشان هم این است که به جایش بحث کنیم. راجع به «سلیقه‌ی مبتذل» که جلسه‌ی قبل به شوخی برخی‌شان را به آن متهم کرده بودم. آن قدر ادامه می‌‌دهند که بالاخره کوتاه می‌آیم. از معدود مواردی است که از طرح درسم، عقب‌نشینی می‌کنم و این که آن‌ها هم این را می‌‌دانند، هیجان‌زده‌ترشان می‌کند. به بحث می‌نشینیم و زمان، به سرعت تمام می‌شود.

زنگ تفریح اول: یکی از بچه‌ها جلو می‌آید و می‌گوید: «خانم! شما و معلم اجتماعی‌مان، خیلی تاثیر داشتید در این که دیگر نمی‌خواهم از این کشورم بروم.» معلم اجتماعی‌شان را هم می‌شناسم. او هم روی فیلم درس می‌دهد اما بیشتر فیلم‌های مستند. چهره‌اش، مستأصل است. نمی‌داند چه کار کند. می‌گوید زیاد فیلم می‌بیند. راست می‌گوید از من خیلی بیشتر دیده؛ حداقل فیلم‌های این سال‌ها را؛ و می‌گوید «خانم من باور کرده‌ام که دشمن داریم.» بعد چند مثال از فیلم‌ها می‌‌آورد و با همان نگاه مستأصل ادامه می‌دهد که چقدر همه‌ی فیلم‌های هالیوودی، برایش تکراری شده‌اند و حالا مجبور است حتی با پدرش روی این باورها و فیلم‌ها بحث کند. کمی تنها است انگار... کمی بحث می‌کنیم و زنگ تفریح به سرعت تمام می‌شود. با او وعده می‌کنم که به موقعش، فیلم‌هایی که شاید کمی برایش جذاب‌تر باشند، به او پیشنهاد کنم.

زنگ دوم: ادامه‌ی فیلم را پخش می‌کنم و تمام می‌شود. پاوز کردن‌ها و حرف‌زدن‌های من، خیلی روی اعصاب بچه‌هاست و چون می‌دانند که اگر چیزی بگویند جوابشان خنده است و این که «دانش‌آموزآزاری، یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیاست»، فقط دست به پیشانی می‌کوبند و زیرلب می‌گویند خاااااااانوووووم. البته این وسط یکی از بچه‌ها هم که حرف‌های مرا با سؤال و جواب دنبال می‌کند، بیشتر اعصاب سایرین را خرد می‌کند. من هم استقبال می‌کنم.

زنگ تفریح دوم: سر جایم می‌نشینم و یاد پارسال می‌افتم که آخر سال، چندنفری سراغم آمدند به اعتراض، که خانم این چه وضعی است. اعصابمان خرد شده! دیگر نمی‌توانیم فیلم ببینیم. همه‌اش جملات شما پس ذهنمان است. فیلم دیدنمان طور دیگری شده و وقتی سراغ خواندن راجع به آن‌ها می‌‌رویم چیزهایی از آن در می‌آید که فیلم‌دیدن را سخت‌تر می‌کند. من هم لبخند می‌زنم و از «رنج آگاهی» برای‌شان می‌گویم و این که من هم روزی مثل ایشان بودم... زنگ می‌خورد. یادم بود بروم دفتر دبیران، یک استکان چای بخورم اما دیگر حوصله‌اش نیست؛ وقت هم نیست.

زنگ سوم: زنگ سختی است. یکی از بچه‌ها بدجوری از اول به عنوان کلاس (تاریخ تحلیلی سینما) اعتراض داشته و از اول هم می‌گفت که باید ژانر، درس بدهید نه تاریخ سینما! زیاد فیلم دیده و معلوم است که داده‌های قبلی‌اش، آن قدر ذهنش را پر کرده که سخت است جا برای چیزهای جدید باز شود اما من خیلی از کلنجار رفتم با او لذت می‌برم. خودش هم می‌داند. شاید برای همین، چند جلسه‌ای به کلاس نیامده باشد... یکی دیگر از بچه‌ها بدجوری اهل رمان و کتاب است. اعتراف می‌کنم که خیلی از چیزهایی که خوانده، نخوانده‌ام. ذهن کنجکاو و روشنی دارد. حق می‌دهم گاهی این دو تا از کلاس خسته شوند. فیلم را پخش می‌کنم و تمام می‌شود.

زنگ تفریح سوم (زنگ ناهار): با کتابی که داشت در تاریکی سالن می‌خواند پیش می‌آید و با پرسش از این که آن را خوانده‌ام یا نه، کلاف بحث را سر می‌اندازد. نخوانده‌امش اما این مانع از آن نمی‌شود که لذت خواندنش را با من تقسیم نکند. از آن لذت شروع می‌کند و مرا وارد دنیای پیچیده‌ی سوالاتش می‌کند: «خانم من به این نتیجه رسیده‌ام که اصلا هیچ حکومت کردنی با آزادی سازگار نیست. هر حکومتی بالاخره تا جایی می‌تواند اجازه‌ی آزادی بدهد که ناقض قدرتش نباشد. اصلا طبیعت حکومت، با آزادی متناقض است.» گوش می‌دهم و کمی هم تعجب می‌کنم چون من هیچ وقت به طور مستقیم در کلاس وارد این دست موضوعات نشده‌ام و کمی گنگم که چرا این‌ها را با من در میان می‌گذارد. همین طور که دارم دنبال ارتباط حرف‌هایش با حرف‌هایم می‌گردم، می‌شنوم که می‌گوید «از طرفی بی‌حکومتی هم که اصلا نمی‌شود.» کمکش می‌کنم «بله! تاریخ حداقل در این 100 سال اخیر، به ما می‌گوید که آنارشی جواب نمی‌دهد. انسان ناگزیر از انتخاب حاکم است.» تایید می‌کند که «آنارشی جواب نمی‌دهد و از آن طرف هم حکومت ذاتا با آزادی سازگار نیست. پس باید چه کار کرد؟ انگار وسط طیفی گیر کرده‌ایم که یکی سرش...» باز کمکش می‌کنم «دیکتاتوری است و سر دیگرش آنارشی». این دومین چهره‌ی مستأصلی است که امروز می‌بینم. برایم جالب شده... کمی حرف می‌زنیم. خیلی سختم است وارد حیطه‌ی برخی گزاره‌ها شوم. می‌دانم جواب استیصال او آن جاست اما چون می‌دانم ورود مستقیم به آن حیطه‌ها، اول تقابل‌هایی است که در یک زنگ تفریح جا نمی‌شود، خیلی محتاطم پیش می‌روم. آرام‌آرام، مثال‌ها را می‌برم به سمت تاریخ اسلام و حضرت علی (ع) و آن‌ها که در دوره‌ی او معتقد به آنارشی بودند و «لاحکم الا لله» را بهانه‌اش می‌کردند... ورودی خوبی است برای انقلاب اسلامی. این نکته را لحاظ می‌کنم که اگر بشود آدم‌هایی را پیدا کرد که قدرت برایشان، بستر کسب منافع شخصی نیست، می‌شود از آن دوگانه‌ی اعصاب‌خردکن خلاص شد. و می‌پرسم که موافق است یانه؛ با کمی شک، موافقتش را ابراز می‌کند. ریتم بحث کمی تند می‌شود و پای چند موضوع پایه‌ای‌تر، از میان تعریض‌های هر دویمان، به میان کشیده‌ می‌شود. بحث کمی فلسفی‌تر شده؛ او از ژان‌پل‌سارتر مثال می‌آورد و من از ابن‌سینا. از زنگی که خورده چند دقیقه هم گذشته است. قرار می‌گذاریم که به حرف‌ها فکر کنیم و من امیدوارم که بعدا شاید فرصتی برای ادامه‌ی بحث‌ها پیدا کنم.

زنگ چهارم: آرام است. من بدجوری توی فکرم. توی فکر این متن؛ این که بهتر است با لعن و نفرین بعضی‌ها آغازش کنم یا با سؤال از این که چه شد که فرزندانمان را به این نقطه کشیدیم. قند مغز و قلبم افتاده، کم‌تر می‌توانم در میانه‌ی تدریس، برای بچه‌ها شیرین‌زبانی کنم. نمی‌توانم خوش‌حال نباشم که به این نتیجه رسیده‌ام که دیگر به نظر قطعی من، قطعا در مدارس، به وجود یک زنگ رسمی رسانه نیاز است و به نظر قطعی من، اگر همه‌ی بودجه‌ی مدرسه‌ی سینمایی جدید را -که احتمالا قرار است یک مشت پیشکسوت(!)، ذهن کهنه‌ی برخی جوانان برآمده از جو خودباخته و بی‌هویت هنرستان‌ها و دانشکده‌های هنر را به بازی بگیرند که آیا از هر 100 نفرشان یکی خروجی به دردبخوری برای جشنواره‌های اروپایی بدهد یانه،- خرج وارد کردن این ساعت در مدارس کشور و تعلیم مربیان کارآزموده برای آن بکنند، قطعا به سود همه عمل کرده‌اند. خوشحالم اما غم عمیقی روحم را می‌گزد. کی غافل شدیم؟ چه کسی هویت فرزندان ما را برد؟ آیا کسی به این چیزها فکر می‌کند؟ چرا باید بجنگیم تا کمی میهن‌دوستی و خودباوری برای بچه‌هایمان جدی‌تر و اصیل‌تر از یک شعار احمقانه شود؟ کی بود که غافل شدیم؟...

زنگ خورده؛ «خسته نباشید» ترکیب ضدونقیض خوبی است برای حال امروز من! هم «خسته» تویش هست که موج ملال را یادآوری می‌کند که هزارتا موضوع درش هست که مدرسه، فقط یکی از آن‌هاست و هم «نـَ نباشید»، که امیدی است هر چند تک‌واج و جرقه‌گون... بی‌اختیار یاد چند بیت و قطعه و مصرع می‌افتم از حافظ و سعدی گرفته تا سهراب و اخوان و حتی فروغ! با همه‌ی این شلختگی حسی، قبل از آن که باد بهار، خستگی سرم را که به شیشه‌ی اتوبوس تکیه داده‌ام با خود ببرد، یک واژه به ذهنم ضربه می‌زند... آرزوهای بزرگ... آرزوهای بزرگ... آرزوهای بزرگ...


پ.ن: کاش این یادداشت، لیاقتش را داشت تا تقدیمش می کردم به استادم که مدیون ایشانم، همه ی این مسیر را و همه ی این روشنی را که از فانوس در دستان او، نصیبم شده؛ اما این قلم روسیاه تر از آن است که جسارت دعوت استاد را به خود بدهد... سهم ما همان دعای همیشگی باشد و اجر ایشان هم با صاحبش ان شاءالله


  • نگران

آرزوهای بزرگ

نظرات  (۲)

  • زهرا صالحی‌نیا
  • :)

    هربار، هربار، هربار که سر کلاسی میرم، چیزی به قبل و دلم چنگ میزنه، انگار منم مدام دست می اندازم به هر تکه چوبی، علفی، چشمهای خیره، یک دنیا سوال....

    هربار که از کلاس خارج میشم فکر میکنم چند هزار تا جفت چشم پر سوال هست که ما نمیبینیم...
    پاسخ:
    بله همینه...
    سلام
    اجر شما هم با صاحبش . . . 
    :)
    پاسخ:
    ممنونات بسیارات :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی