سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

سفری در خود از مسیر کلیسای سن استپانوس

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۵۶ ب.ظ

پرسید: الان داریم کجا می‌ریم؟

گفتم: کلیسا؛ کلیسای سن استپانوس

کمی فکر کرد و دوباره پرسید: کلیسا چیه؟

جواب دادم: مثل ما مسلمونا که میریم مسجد نماز می‌خونیم، مسیحیا میرن کلیسا و «خدای خودشونو» رو عبادت می‌کنن. و چیزی از درون نهیب زد: چقدر این توضیح ناکافی است!... راستی چقدر ممکن است خطرناک باشد؟...

لیبرالیست درونم پاسخ داد که بابا بی‌خیال!

نهیب دوباره پاسخ داد که هر طور راحتی! و نگرانی، ناگهان بر وجودم جاری شد.

پلورالیست درونم پرید وسط: باریکلا! «خدای خودشون»... چه تعبیر عمیقی و لیبرالیست درونم، از این همه هم‌زیستی مسالمت‌آمیز به وجد آمده بود.

نهیب، همچنان با اسب نگرانی می‌تاخت. به خودم مسلط شدم و خطاب به لیبرالیست درونم گفتم اگر هم‌زیستی‌ای هم هست نه از موضع تو که همه را تا حد شیطان‌پرست و همجنس‌باز، برابر می‌دانی و خطاب به پلورالیست درونم، نه از موضع تو که همه را بر حق می‌دانی، که از موضع یک مسلمانی که امر شده به حق دانستن اسلام و در عین حال احترام به سایر ادیان الهی، این توضیح ظاهرا کافی به نظر می‌رسد.

بعد که همه ساکت شدند برای رفع باقی‌مانده‌ی نگرانی از نهیب پرسیدم: واقعا به یک کودک 7-8 ساله بیش از این چه چیزی می‌شود گفت؟ فیلسوف درونم داشت کلمات را در یک جمله‌ی پرملات می‌چید که گویای همه‌ی آن مقدار از حقیقت که بلد بود باشد که به آخر نرسیده، نهیب گفت: حالا همه‌ی این‌ها را می‌خواهی به این بچه بگویی؟!

همه با هم زدیم زیر خنده. اگرچه خنده‌ی لیبرالیست و پلورالیست درونم کمی مزوارانه بود که احتمالا می‌پنداشتند که نهایتا جنگ را آن‌ها برده‌اند. فیلسوف ضایع شده بود اما مهربان می‌خندید و نهیب آرام نجوا می‌کرد وقتی می‌گویم معلم درونت را تقویت کن مال این جور جاها است...

همه ساکت شده بودند. می‌دانند این جور مواقع من و نهیب دعوایمان می‌شود. البته هوا خوب بود و مناظر زیبا؛ من هم چیزی نگفتم اما از ذهنم گذشت که طبق معمول از همه می‌خوریم آخرش که پناه می‌آوریم به درون باز هم از تو می‌خوریم...

سفر دورودراز درون با معیار زمان، 10 ثانیه هم طول نکشیده بود. کوچولو، دستش را به سوی من دراز کرد تا عازم کلیسا شویم.

*****

کلیسا، روی قله بنا شده بود. اگرچه راه دسترسی‌اش را به مدد کمک‌هزینه‌های یونسکو هموار کرده بودند اما همین الان هم آن قدر سخت بود که بشود فهمید کسانی که این جا را برای عبادت و تحصیل برمی‌گزیده‌اند حتما مقصد و مقصودی والاتر داشته‌اند، مقصدی که می‌شد آن را در واژه‌ی رهبانیت و ریاضت یافت.

کلیسای لااقل 1100ساله‌ی سن‌استپانوس، دیوارهای بلندی داشت و از روی نقشه‌اش می‌شد فهمید در سطحی مستطیل شکل گسترده شده که چهارگوشه‌اش را چهار برج و بارو حفاظت می‌کردند. ساختمان بیرونی که متعلق به قدیم‌ترین دوره و قبل از بازسازی‌های متعددش بود، ظاهری قرون‌وسطایی داشت. چیزی شبیه معماری‌های سنگی همان دوره‌ی فرانسه و انگلیس؛ مرا بیش از همه یاد فیلم «برادر خورشید، خواهر ماه» می‌انداخت با همه‌ی همان حس‌هایی که در کودکی از دیدنش در من به جای مانده بود. روشن اما رازآلود؛ رازآلودگی از جنس انگیزه‌ای که باعث می‌شود از شهر و مردمش دور بیفتی، بروی به گوشه‌ای که عزلت، معنای تام و تمامش را پیدا کند آن قدر که حتی خود را از نور و آب و درخت هم بپوشانی. حس مبهمی که هرگز در مساجد دوره‌ی صفویه به بعد مثل مسجد محبوبم شیخ لطف‌الله و مسجد بی‌نظیرم مسجد امام، مشابهش را تجربه نکرده بودم. حتی مساجد و خانقاه‌های دوران مغول‌ها که در راه به برخی‌شان سر زده بودیم از این سبک رازآلودگی خالی بودند. به لیبرالیست درونم با لبخند و نگاهی زاویه‌دار، طعنه می‌زدم...

مردی که ارمنی و ترکی و فارسی را به یک اندازه خوب و سلیس و البته شیرین صحبت می‌کرد، خیلی خلاصه توضیح داد که سن استپانوس اولین شهید مسیحیت است و این کلیسا، دومین زیارتگاه مهم جهان مسیحیت است و برای تقریب به ذهن ما مسلمان‌ها گفت این کلیسا از جهت جایگاه نزد پیروانش، بیشتر جایی شبیه حرم امام رضا (ع) است. آن جا، دم در، این را گفت اما کمی بعد وقتی داخل ساختمان اصلی شدیم اضافه کرد که این کلیسا، «وانک» است. «وانک» در زبان ارمنی به معنی «مسجد جامع» است، جایی که مثل حوزه علمیه، در کنارش حجره‌هایی برای تحصیل طلاب می‌سازند.

ساختمان داخلی بارها و بارها در دوره‌های مختلف، توسط افراد مختلفی بازسازی شده بود که آخری را با کتیبه‌ی مطولی به زبان فارسی بر سر در ورودی بخش اصلی عبادت‌گاه مستند کرده بودند: در عهد فتحعلی‌شاه به دستور عباس‌میرزا... دوباره درایت شیعی، وادارم می‌کرد با طعنه، لیبرالیست درونم را منکوب کنم! چقدر این کلیسای لب‌مرز جای مهمی بود.

برادرم اندکی راجع به معماری داخلی ساختمان کلیساها توضیح داد که برخی را به شکل بعلاوه «+» می‌سازند و نتیجتا ابعاد آن مربعی می‌شود و برخی دیگر را به شکل بعلاوه‌ی کشیده یا همان صلیب که نتیجتا ساختمان را مستطیل‌شکل می‌کند. البته بعد سر این موضوع که کلیسای کریمخان + است یا صلیبی به اختلاف نظر خوردیم اما تاثیری در حس مشترکی که از جذبه‌ی خاص محراب کلیسا می‌گرفتیم، نداشت. جایی که پرده‌ای بزرگ، منقش به شمایل مسیح در آغوش مریم مقدس، از سقف نسبتا بلند آن آویزان شده بود و از قرار معلوم مسیحیان آن جا، شمع روشن می‌کنند و نذری می‌آورند.

محراب، سیاهی‌هایی را از دوره‌ای که طعمه‌ی حریق شده بود به یادگار داشت و از بیرون، سنگ‌های برش خورده و منظم و خاکی‌رنگی که در بازسازی‌های جدید برج ناقوس و بخش اصلی عبادتگاه را سرپا نگه داشته بودند، به وضوح آن را از بخش‌های قدیمی‌تر متعلق به هزاره‌ی قبل با سنگ‌های سیاه برش‌نخورده جدا می‌کردند. رفتیم که به بخش‌های دیگر سرک بکشیم. ورودی‌ها دالان‌مانند بود و کمتر می‌شد روزنه‌ی نوری در آنان یافت. آن بخش‌هایی که ظاهرا حجره‌های قدیمی طلاب بود، اکنون خالی از سکنه می‌نمود. اتاق‌ها تنگ بودند و بعضا دالان‌ها به جایی ختم می‌شد که کاربری‌شان، لااقل برای ما که تماشاگر بودیم اصلا معلوم نبود. هرقدر رازآلودگی و ابهام بیشتر می‌شد، فضا، مخوف بودنش را بیشتر به رخ می‌کشید. هر جا نور به سختی خود را از روزنه‌ها یا پنجره‌های کوچک، سینه‌خیز به داخل کشیده بود می‌شد حدس زد که آب هم وارد شده و هوا اندکی نمور شده باشد.

معماری عجیب و کمتر تجربه‌شده‌ای داشت که گاهی از دالانی وارد می‌شدی و بدون آن که انتظارش را داشته باشی که اصلا به جایی ختم شود، ناگهان سر از بام بخشی از ساختمان درمی‌آوردی. و بالعکس؛ گاهی به امید رسیدن به نقطه‌ای در راهرویی پا می‌نهادی یا از پله‌های مارپیچی هراس‌آوری پایین‌ می‌رفتی و یکباره خود را در حصار دیوارهای سنگی می‌یافتی یا از لبه‌ی طاقی سردرمی‌آوردی که با 4-5 متر فاصله از زمین نه حصاری داشت و نه راهی به جایی... به هر حال آن قدر حس فضا، عجیب و غریب بود که تقریبا هرکسی که اندکی فیلم دیده بود یا کمی فضای قرون وسطی را مطالعه کرده بود، بیشتر احتمال می‌داد که کاربری یک بخشی در دوره‌ای احتمالا برای تفتیش عقاید بوده باشد. اما این مانع از لمس حس روحانیتی که در برابر محراب کلیسا بر روح جاری می‌شد -هرچند کمی آمیخته به همان رازآلودگی- نبود.

خیره به برج ناقوس ایستاده بودم که بی‌اختیار سوالم بر زیان جاری شد: ناقوسش کجاست؟ یعنی برش می‌دارن؟

مرد ارمنی که اتفاقی از پشت سرم عبور می‌کرد گفت: برش داشتیم. و عبورش اجازه نداد بپرسم چرا؛ البته به رغم صمیمیت رفتاری‌اش، اصولا اهل پاسخ درست‌وحسابی دادن نبود. یک بار دیگر هم بعد از کلی جست‌وجو در دالان‌ها و به دنبالش گشتن، رفتم که بپرسم چه کسانی و چرا سن استپانوس را شهید کرده‌اند؟ دستم را خالی گذاشت و به همین مقدار قناعت کرد که «چون می‌گفت دودوتا می‌شود چهارتا»! :|

روی دیوار پشتی کلیسا، نقش برجسته‌ای از سنگسار سن استپانوس، آن بالای بالا و نسبتا کوچک، وجود داشت. به نظرم آمد که تقدس مسیحی باید چیزی دست نایافتنی باشد؛ آخر، حتی قصه‌ی سنگسار را هم که قاعدتا باید برای عبرت یا دست‌کم به خاطر ماندن، کمی واضح‌تر و پایین‌تر ساخته شده باشد، احتمالا به علت تقدس شأن ایشان به شکل یک اثر هنری، روی نقطه‌ای دور از دید کنده‌کاری شده است.

آرام از ساختمان خارج می‌شدم در حالی که کوچولو به اصرار از مادرش می‌خواست که برایش مجسمه‌ی مریم مقدس را خریداری کنند. کار جالبی نبود و من برای این که لیبرالیست درونم پررو نشود، تذکر دادم که حضور چنین مجسمه‌ای در منزل یک مسلمان قاعدتا عقلانی نیست و اگر بگردیم لابد حکم منع شرعی هم خواهد داشت اما بالاخره هر کوچولویی، معمولا پیروز ناز کردن برای والدینش است. در راه بازگشت، مجسمه‌ی برنزی به دست او بود و به هر کسی می‌رسید می‌گفت این مجسمه انگار با آدم حرف می‌زند!! مگه نه؟! :) او، از نظر من احتمالا تحت تاثیر همان حسی بود که مسیحیت آن را در تجسد مسیح یافته بود. روح تکامل نیافته، معنویت را به ظواهر نسبت می‌دهد.

کوچولو کمی بعد، از مادرم با اصرار خواست که داستان حضرت مریم را برایش بگوید. یک دور آن را به زبان ساده شنید اما انگار که کفایتش نکرده باشد، به دنبال گشودن راز مجسمه، باز هم آن را طلب می‌کرد. این بار همان طور که به مجسمه خیره شده بود، قصه را با جزییات از آیات قرآن به زبان عربی و سپس با ترجمه می‌شنید. برای من تحلیل کردن احساسی که او 20 سال بعد از به یاد آوردن حس ابهام این سفر خواهد داشت، هیجان‌انگیز بود. آیا او فرق مجسمه‌ی مریم مقدس را با حضرت مریم (س) خواهد فهمید؟ آیا او جلال لحظه‌ای را که کودکی در آغوش مادرش به سخن می‌آید تا او را از اتهامی سنگین و زجرآور برهاند، دریافت خواهد کرد؟ آیا او شکوه بی‌نظیر کلام «و السلام علی یوم ولدت و یوم اموت و یوم ابعث حیا» را که در روح جریان می‌یابد، فاصله‌ی عقل تا قلب را در چشم‌برهم‌زدنی طی می‌کند، درون را به تحیر و جِلد را به لرزه می‌اندازد، از تقدس خشک یک مجسمه‌ی بی‌روح تشخیص خواهد داد؟ آیا او خواهد فهمید که عروج را هرگز نخواهد فهمید یا مثل مسیحیان، از سر ناباوری و به دنبال معادلی مادی، صلیب را به عنوان نشانی معنوی خواهد پذیرفت؟

آرام‌آرام لیبرالیست و پلورالیست درونم داشتند با فیلسوف وارد بحث می‌شدند که یاد مسجد کبود افتادم یا حتی همان مسجد کوچکی که نمازمان را بین راه در آن خوانده بودیم. به نظرم همین که کسی بتواند کیفیت احساسش را در این دو مکان به دقت تحلیل کند، کافی است. این نحوی از خودشناسی است. ساختمان‌ها به خودشناسی آدم کمک می‌کنند. رازآلودگی نقوش پر از رنگ و لعاب اسلیمی زیر انبوهی از نور و آغشته به آب و درخت، و معماری ساده و صادقانه‌ای که پیچیدگی‌هایش را نه تنها به رخ نمی‌کشد که آن را پنهان می‌کند، هر قدر هم که جریان شرق‌شناسان سنت‌گرا، منکر معانی عرفانی‌اش باشند، احساس دیگری در آدم برمی‌انگیزد. معجونی از عبودیت و خضوع و شور و راز و معنویت و نزدیکی و دوری و آگاهی و ناآگاهی و... همان معجونی که اگر الجایتو هم سربکشد سلطان‌محمد خدابنده خواهد شد حتی اگر سا‌ل‌ها پیش از آن باشد که این معجون تبدیل به نقش و نگارهای یک اثرهنری در قامت یک ساختمان شده باشد.

نظرات  (۳)

:)
لایک
  • یه غریبه از...
  • سلام
    آ آ فکر کردم تعطیلات ترکیه یا ارمنستان تشریف برده بودید !!! سرد نبود هوا
    قاب بندی عکس اول و دوم بگمانم جای تصحیح دارد، هر دو هم در راست قاب تصویر ، اولی اندکی کم دارد و دومی هم اندکی اضافی. این فقط یعنی دلمان برای کلاس شهیدی تنگ شده 
    پ.ن : امان از راست و همه راستی ها 
    پاسخ:
    سلام
    تشریف برده بودیم اتفاقا. نزدیک همون وراست. حتی عده ای دست پنهان میخواستن من رو به زور از مرز رد کنند که قضا و قدر اجازه عبور از خودشون رو هم گرفت! ؛)
    اتفاقا توی راه که از تبریز رد شدیم همش برف بارید. خیلی سرد بود.

    عکسا رو الکی گرفتم. به نظرم هنوز به اون سطحی نرسیدم که قواعد زیباشناسی قاب، طوری به مغز و قلبم تفهیم شده باشه که توی الکی گرفتنهام هم ناخودآگاه رعایت بشن. اما ممنون سعی میکنم زین پس حواسم رو به راست قابم بیشتر جمع کنم :)

    پ.ن: الیمین و الیسار مضله، و طریق الوسطی هی الجاده!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی