سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

کار، خوب است. کار، سخت است. خوبی کار سخت، این است که همیشه آرمان‌هایت را مرور می‌کنی. من خیلی فکر کرده‌ام... به نظرم آن مخلوقی که معروف است به کار زیاد و سادگی، این طور نیست که نفهمد، نه! او فقط زیر فشار بار، وقتی برای فکر کردن به مسائل رفاهی اضافه را ندارد. او، فقط خیلی توی فکر است. نخند! من از این موضوع مطمئنم. این یک ظلم تاریخی است.

اتفاقا انسان باید همذات‌پنداری‌اش با این مخلوق زیاد باشد چون هر دو، بار زیادی به امانت بر دوش‌شان گذاشته شده و هر دو هم معروفند به صفت «جهول». چرا لبخند می‌زنی؟! من دارم نتیجه‌ی تأملات شخصی‌ام در آیاتت را در محضرت می‌نویسم. بله! شما جای دیگری هم فرموده‌ای «مثلهم کمثل الحمار یحمل اسفارا»! یعنی خر از باری که برداشته چیزی نمی‌فهمد، خب مگر ما می‌فهمیم؟ من واقعا دارم نتیجه‌ی تأملات شخصی‌ام را در مقام بحث نظری بازگو می‌کنم. چطور ارسطو، انسان را «حیوان ناطق» بنامد، بحث فلسفی کرده و او را جدی می‌گیری بعد من، مبتنی بر آیات، انسان را «بارکش ساده» بدانم، می‌خندی؟! چطور وقتی سعدی، مومنان را به ملخ تشبیه می‌کند، شاهکار ادبی کرده[1] و نامش را در تاریخ ثبت می‌کنی و وقتی مولوی، انسان عاشق را با شتر مثل می‌زند، برداشت‌های عارفانه و صوفیانه‌اش را زبانزد خاص و عام می‌کنی آن وقت فقط منم که با او خلوت می‌کنی و نرم‌نرم به سخره‌اش می‌گیری... بله خب؛ یک جا هم آن مخلوق ویژه‌ات به خاطر صدای رسایش، در کتاب ازلی-ابدی تو، توفیق ثبت نام پیدا کرده و این یکی را فقط من می‌فهمم... بخند! من که عاشق لبخندهای شیرین توام که هوس بوسیدنت را داغ‌تر می‌کند. ولی بی‌انصاف نباش حداقل... من و او هردو داریم زیر باری که نمی‌فهمیم‌اش، خرد می‌شویم. هر کس به هر کس بگوید «خر!» فحشش داده، طرف ناراحت می‌شود. اما تو به من می‌گویی و می‌خندی و می‌گریزی و دلبرانه در گوشه‌ای کمین می‌کنی تا بازدیدنت را بهانه‌ی سوار کردن بار بیشتری کنی. یا فحش می‌دهی یا مسخره می‌کنی... البته جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را... آه که فقط حافظ مرا درک می‌کند و فقط هم اوست که خوب می‌تواند جواب این خنده‌های ریزریزت را به سبک خودت بدهد.

عزیزم! «بارکش ساده» تبیین نظری پیچیده‌ای نمی‌خواهد. همان قدر آرام است که منم، زیر بار تو و همان قدر معترض است که عاشقانه‌های من. و خوب است که کسی جز من و تو این را نمی‌فهمد. همه‌ی نظریه‌ها را همه نمی‌فهمند؛ الان یادم نیست پلانک بود یا فاینمن یا کس دیگری اما او هم گفته بود هر کس ادعا کند کوانتوم را فهمیده، در واقع هیچ چیز نفهمیده است. همه‌ی فلسفه‌ها مال همه نیستند برای همین احتمالا فقط منم که «بارکش ساده» را بی‌ادبی نمی‌دانم. نشان به آن نشان که قرار بود این متن، یک مطلب تند اجتماعی با مخاطبان روشن انسانی باشد اما چه کنم که افسار کلماتم را همه‌اش تو می‌کشی. نگذاشتی اعتراضم را به آن‌ها بگویم. نگذاشتی بگویم چقدر در افزایش فشار بار سهیمند. همه می‌گویند متن‌هایم ثقیلند. نمی‌دانند تو نمی‌گذاری سبک‌شان کنم.

اصلا یادم رفته موضوع مطلبم چه بود اما مطلعش این بود که این روزها وقتی پای آینه می‌ایستم، یک ته‌خیار می‌بینم از آن سر تلخش که دور می‌اندازند، یا یک پوست موز یا آن شیرازه‌ی سیب جویده شده که مدتی روی میز مانده و خشک و جمع شده است. این روزها خیلی پای آینه نمی‌ایستم. می‌ترسم... می‌ترسم تبیین تصویری نظریه‌ام شده باشم بی‌تو! بی‌تو، خوب نیست. بی‌تو که اصرار می‌کنی «فاصدع»؛ بی‌تو که ناز می‌کشی بی‌منت که «و لقد نعلم...»؛ بی‌تو، همه‌ی نظریه‌ها، مثل حباب، هوا می‌شوند و می‌ترکند. حباب‌ها هر قدر قطرشان بزرگ‌تر باشد و مایع پوستی‌شان بیشتر، هم جذاب‌‌تر می‌شوند هم رنگین‌کمانی که روی جلدشان می‌افتد چشم‌رباتر؛ اما زودتر می‌ترکند. نظریه‌های پرسروصدا این چنین‌اند. بی‌تو، همه‌ی نظریه‌ها واقعا فحشند. نظریه‌ی من اما، مثل خودم ساده است و شاید کمی احمقانه. تأملات شخصی منند اما لااقل تو را می‌خنداند و من در اوج احساس لذتم که برای حرکت کردن، نیاز ندارم «ثمّ» را در آیه‌ی قیام، تفسیر به رأی کنم. سروصداها این اطراف زیاد است و از پشت سر خیلی شنیده می‌شود اما همین که تو بخندی من حرکت می‌کنم. از تک‌تک سلول‌هایم دارد شعرهای تو تراوش می‌کند... بی‌تابم... نگرانم...


می‌خواستم چیزی برای گربه-ماهی مکری بنویسم، دیدم مطلب «ماهی و گربه: پیتر بروگل، روایت مواج و وانموده‌ها» از امین عظیمی در شماره‌ی آذر فیلم‌نگار مطلب خوب و کامل و قابل استفاده‌ای است. برای آن که این بازنشر، شامل نقض حق تالیف نشود و از سوی دیگر، کسانی که برایشان مهم است چیز خوب بخوانند از دیگران متمایز گردند، بسان گوگل‌بوک، دو صفحه‌ی آخر را از عکس‌ها برداشتم اما واقعا برای کسانی که می‌خواهند بدانند ارزش خرج کردن دارد به قول نشریه‌ی خط‌خطی، معادل یک دبه ماست پالم‌دار!



این، آثار پیتر بروگل بزرگ که در این متن با گربه-ماهی مقایسه شده و این هم آثار موریتس اشر، که کلا زیاد در قیاس گربه-ماهی با آن‌ها حرف زده می‌شود

1-      مثلا فرض کنید یک منتقد یا تحلیل‌گر سینمایی دارد سینمای کلاسیک آمریکا را تحلیل می‌کند.

0%

2-      حالا تصور کنید آن منتقد، یک جوانی است که در یک قاب مدیوم معمولی نشسته جلوی دوربین، و دارد درباره‌ی نقش رنگ‌‌های گرم خصوصا قهوه‌ای در ترکیب‌بندی قاب‌های سینما‌ی وسترن صحبت می‌کند. ایرانی است و فارسی حرف می‌زند.

15%

3-      بعد این را اضافه کنید که جوان، محاسنی هم داشته باشد و پیراهنش را روی شلوارش انداخته باشد و از دایره واژگانی مخصوص بچه‌حزب‌الهی‌ها در ارائه‌اش استفاده کند و شما، دارید می‌بینید که دارد درباره‌ی نقش رنگ‌‌های گرم خصوصا قهوه‌ای در ترکیب‌بندی قاب‌های سینما‌ی وسترن و ارتباطش با همذات‌پنداری مخاطب با قهرمان‌های یکه و منحصربه‌فرد آمریکایی حرف می‌زند؛ همه چیز هم منطقی و درست به نظر می‌سد.

30%

4-      حالا که بحث گرم گرفته و ریتم مثال آوردن‌های تصویری از این فیلم و آن فیلم، تند شده و شما شدیدا در حال گوش دادن به مباحث هستید، سعی کنید برادر جوان گرامی را بردارید و در مخیله‌تان، یک خانم جوان چادری بگذارید که بعد از بحث نقش رنگ‌‌های گرم خصوصا قهوه‌ای در ترکیب‌بندی قاب‌های سینما‌ی وسترن و ارتباطش با همذات‌پنداری مخاطب با قهرمان‌های یکه و منحصربه‌فرد آمریکایی، وارد تحلیل مقایسه‌ی میزان تأثیرپذیری قهرمانان کیمیایی و حاتمی‌کیا از سینمای وسترن شده و دارد سعی می‌کند مباحثش را جمع‌بندی و نتیجه‌گیری کند.

<80%

درصدهای ارائه‌شده، میزان «یک جوری‌یت ماجرا» است که همان طور که مشاهده می‌کنید به صورت غیرخطی، در حال رشد است. لازم به ذکر است که این اعداد، حاصل یک تحقیق میدانی است که به صورت کیفی انجام شده و همین‌طوری دلبخواهی و سرخوشانه، کمّی شده‌اند.