سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

۴۲ مطلب با موضوع «سایر» ثبت شده است

به نظرم وبلاگ‌نویس‌های فعلی، آن مرحله‌ی نوشتن برای مخاطب را رد کرده‌اند و آن‌هایی‌شان که دارند به نوشتن ادامه می‌دهند کسانی هستند که از حس درونی بنویسیم که کسانی بخوانند و نظر دهند، رها شده‌اند. البته نه این که ناظر به هیچ‌کس نوشتن خوب باشد؛ نه؛ دل نوشته که نمی‌نویسیم. بالاخره تحلیل و مطلب را آدم برای ارتباط گرفتن با آدم‌ها می‌نویسد.

خوب است که آدم برای خوانده شدن بنویسد اما خوب‌تر است که در بند آن نباشد که کسی می‌خواند یا نمی‌خواند. من که مُردم از بس دنبال راه‌های معقول و مطلوبم برای اضافه کردن به خوانندگانم گشتم و هیچ وقت هم از این تلاش به امید خدا دست برنمی‌دارم اما خب... نوشته‌هایم تقریبا از حضور مستقیم این خواننده و آن خواننده تهی است.

اگر پیچیده می‌گویم شما این نوشته را رها کن و به این سوال پاسخ بده:

چرا کسی که می‌داند خوانده نمی‌شود، می‌نویسد؟ آن هم با شور و دقت سعی می‌کند نوشته را طوری تنظیم کند که وقتی کسی خواند، حتما یک چیزی دستش را بگیرد؟

به عبارتی چرا برخی از وبلاگ‌نویس‌ها هنوز می‌نویسند و هنوز هم متعهدانه می‌نویسند؟

پاسخ این سوال، یکی از  رموز حضور موفق در شبکه‌های اجتماعی دیگر هم هست... فتامل!

....همه‌ی ما عصبانی‌ها، دلخورها، دلواپس‌ها، کتک‌خورده‌ها، ناامیدها، پشیمان‌ها، خسته‌ها، پرکارها، دنبال‌راه‌حل‌ها، همه‌ی ماها، سر این که کار کم است و پول نیست، کوچکترین اختلاف نظری نداریم. اما، اما، اما،



  1. مرد، دولت‌مرد، مردِ مردان، آن است که بیاید صادقانه به مردم بگوید به قرآن دولت نمی‌تواند شغل ایجاد کند. مرد باشد، بیاید بگوید من نیازها را از گوشه‌و‌کنار مملکت احصا کرده‌ام؛ این جاها به این کارها نیاز است، هر کس همت دارد و فن مفیدی آموخته است برود در این نقاط؛ برطرف شدن نیاز مالی یک بیکار، در گرو برطرف کردن نیاز مادی و حوائج مردم نیازمند است.
  2. چطور می‌شود معتقد باشیم که فرضا جهان‌سومی هستیم و حوائج مردم بسیار است و همزمان معتقد باشیم که کار نیست؟ نه؛ کار هست! یعنی بستر شغلی فراهم است -که نه! خیلی هم زیاد است.- اما فرصت شغلی کم است. فرصت شغلی، یک طرف ندارد. فرصت شغلی، فقط خود شغل نیست. به فاکتورهای زیادی وابسته است. وقتی یک شغل هست و ده متقاضی یعنی 9 نفر، فرصت شغلی را از دست خواهند داد. خودت بنشین حساب کن، چه چیزهایی هست که ممکن است تو را در آن 9 تا قرار بدهد و آن یکی نباشی. فقط جامعه یا دولت، مسئول و متولی نیست. تو هم بجنب! یک طرف کار، تویی! منظورم فقط دویدن و نیازمندی‌ها خواندن و امثالهم نیست. منظورم بالا بردن قدرت کار و فربه شدن در فن و تخصصی است که در جایی از کشور به آن نیاز است. اگر لازم است بکَّن و برو یک جای دیگر. اگر نیاز باشد، تو هم قدرت رفع آن نیاز را داشته باشی، فقط می‌ماند معرفی شدن شما دو تا به هم.
  3. موانع به اندازه کافی زیاد هست. خودت مانع‌تراشی نکن. پارتی و رشوه و بدبختی همه جا هست. اما آدم خوب هم زیاد است. یعنی همه بخوربخور راه انداخته‌اند و در دنیا فقط یک گل باقی مانده و آن هم تویی؟! نه گل من! خودت را گول نزن چون شاید هم داری انقدر این چیزها را می‌گویی که نفس لوامه‌ات را قانع کنی که جز با رفتن به راه خلاف دیگران راهی نیست. گل من! تنها گل باقی‌مانده روی کره خاکی! اگر هم بد هست تو جزو خوب‌ها باش. در این که بنشینی و بدبختی‌بافی کنی چه سودی هست؟ پارتی یک مشکل است اما وقتی ده جا بنشینی و بگویی پارتی بدبخت‌مان کرده، می‌شود صدتا مشکل؛ چون 50 نفر دیگر را هم قانع کرده‌ای یا لااقل آن‌ها را ترسانده‌ای و جمع را در بن‌بست رها کرده‌ای...
  4. واقعیت این است که ظرفیت استخدام‌های دولتی تمام شده است. کارمندی تمام! تمام کردن درد و بلای سلسله پهلوی، از سر این مملکت درد دارد. ان شاالله که درد زایمان فرزند صالح تولید و اشتغال باشد. به هرحال، کارمند شدن راه چاره نیست. می‌دانم که ریسک شغل آزاد زیاد است اما باور کنیم که دیگر پولی تولید نمی‌شود که دولت به استخدامی‌هایش بدهد. پول واقعی محصول تولید است. تولید است که چرخه سرمایه را واقعی می‌کند. باور کن! باور کن! هی به خودت تلقین کن!
  5. البته بگویم همه مشاغل دولتی، کارمندی نیست. کاری با آن‌ها ندارم. ولی بیا با هم مرض این بروکراسی را از سر این کشور کم کنیم. تو که می‌گویی دولت مقصر است؛ دولت مقصر است چون بزرگ و سنگین و کرخت است. مثل یک آدم 170 کیلویی با دو تا پای 20 سانتی‌متری! حالا هی فریاد بزن: بدو! بدو! من قبول دارم که عمده این بدبختی، با یک مدیریت درست از ابتدای انقلاب قابل حل بود اما نشد. من که مدافع انقلاب و جمهوری اسلامی هستم بابت کم‌کاری همه دولت‌های منتسب، چه اصولگرا چه اصلاح‌طلب عذرمی‌خوام. البته تو هم که میگویی همت و باکری محصول دوره پهلوی بود، این را هم مدنظر بگیر که بروکراسی حاکم بر مغزهای و روح های این دولتمردان هم محصول همان دوره‌ است. تا میرحسین موسوی یاد بگیرد که اقتصاد دولتی، کشور را زمین می‌زند و دستش را در دست اندیشه اقتصاد نئولیبرال کارگزارانی‌ها بگذارد، سی سال گذشته است. سی سال هم باید بگذرد تا نئولیبرال‌ها باور کنند راه‌حل‌هایشان سوخته است. حداقل سی سال دیگر هم وقت لازم است که کثافت‌های بانک‌ها و بنگاه‌ها و موسسات و سایر ساختارهای متصل به آن اندیشه را از بدنه اقتصادی با کاردک بتراشیم و سی سال هم وقت لازم است که پسماندهای نگرشی و منشی این ساختارها از روی روح مردم پاک شود. پس خودت را برای 90 سال دیگر آماده کن! افقت، 1486 باشد. بالاخره این‌ها همه، جریان آموختن همه‌ی ماست و آزمایش شدن‌مان... باور کن که مشکل با راه‌حل‌های سیاسی حل نمی‌شود. تو سیاست‌زده نباش! تو از خودت شروع کن! برای کار ایده و راه درست کن! آقای خودت باش! کشور به تو محتاج است...
  6. تو رو خدا سر اقتصاد آزاد و دولتی، بازار آزاد و کوپن دعوای زرگری راه نیندازید. این‌ها هم در بهترین حالت، ریشه در دعوای دو ایدئولوژی سوخته‌ی چپ و راست دارد که خارج از فضای گفتمانی ماست. در حالات دیگر هم عمدتا، یک جور راهبرد است که مثلا کسی بخواهد معضلات اقتصادی را در فلان دولت ریشه‌یابی کند که یک ذره آن طرف‌ترش دوباره بحث بی‌فایده سیاسی است.
  7. ای کسانی که دغدغه فرهنگی دارید! فرهنگ توی جیب مردم است. تا به ورودی و خروجی جیب مردم متصل نشوی، حرف زدن از فرهنگ، دکوری است تازه اگر مبنا را بر صداقت رفتارت بگذاریم... دوگانه‌سازی بیهوده نکنیم. قطعا حدی از سرمایه‌گذاری دولتی در فرهنگ، هم لازم است و هم معقول. مسئله، این چتر انداختن پول دولت بر سر فرهنگ است که اتفاقا بیش از آن که سویه‌ی ایدئولوژیک برای طرفداران انقلاب داشته بوده باشد، سویه‌ی مقابلش را داشته است. این هم از کرامات مدیریت انقلاب است... اما فرضا که الان این روند هم معکوس بشود و بودجه دولتی سمت کارهای فرهنگی لَهِ انقلاب اسلامی بیاید، باز هم به طور ریشه‌ای مشکلی حل نمی‌شود.


پ.ن.1: اهل تحلیل‌های عصاغورت داده نیستم. دارم سعی می‌کنم نباشم. لااقل نه جایی که لازم نباشد. باید به زبان مردم نزدیک شویم.

پ.ن.2: این ترجمه حساب می‌شود؟

پ.ن.3: باید سعی کنم شبیه مصداق چیزی که نوشته‌ام باشم. کار سختی است... اما سعیم را می‌کنم. لیس للانسان الا ما سعی... امیدوار به رحمت پروردگار...

پ.ن.4: شاید این مطلب را به‌روز کنم...

دلم می خواهد برای انقلاب سه تار بزنم؛ بنشینم لبه صخره بلندِ کنار پیچ تاریخی و لحظات طلوعش را خوب تماشا کنم. و آن وقت همین طور که از خوف هیجان انگیز منظره تاریخ از لبه پرتگاه لذت می برم، پر شوم از شور دل انگیز امید به عبور...
نمی دانم سربازان در گهواره کجا هستند و امیدهای امام الان دارند چه می کنند اما شک ندارم امام، نه احساساتی شده و نه دعوی باطلی کرده است. مثل من که وقتی می گویم ایام الله بودن دهه فجر را روی پوستم حس می کنم، برای خودم خیلی روشن و واضح است که نه ادبیاتم گل کرده و نه اغراقی در میان است؛ ولی خب البته آن کجا و این کجا...


دارم نامه سرگشاده‌ی اصغر فرهادی را که در روزنامه‌ی شرق خوانده‌ام در ذهنم مرور و سعی می‌کنم اعصابم را آرام نگه دارم...


من این طرف خیابان ایستاده‌ام، پشت چراغ قرمز عابرپیاده. او، از آن طرف بدون آن که یک لحظه توقف کند یا آن که فقط ثانیه‌ای برای عبور تردید کند یا حتی فقط تردید کردن، به ذهنش خطور کند، از خیابان رد می‌شود. اصلا متوجه او نیستم اما گویا نگاهم به اوست. احتمالا قبل‌ترش هم بوده... دارم به حواشی این که استاد زرشناس مطلبم را در صبح نو دیده فکر می‌کنم... کاش همه مثل او بودند! چه بی‌مقدمه می‌گوید خوانده! چقدر معمولی! انگار که خواندن مطلب من(!) در صبح نو(!) کار معمولی‌ای باشد! دارم سعی می‌کنم متناسب با این برداشت، کلمه‌ی «اتفاقا» استاد را تحلیل کنم که لبخند، گوشه‌ی لبم می‌نشیند و متوجه او می‌شوم که حالا از نیمه‌ی خیابان عبور کرده و به لبخند من می‌خندد. مسأله‌ی عبورش از چراغ قرمز، از ناخودآگاهم به خودآگاهم می‌آید. من سعی می‌کنم لبخندم را جمع کنم و او معلوم است تلاش می‌کند، جملاتی را مرتب کند. دیگر تقریبا به نزدیکی من رسیده که آرام و درحال عبور، با همان خنده‌ی بیمزه‌اش می‌گوید: «باشه بابا! من (با تاکید می‌گوید) بی‌فرهنگم!» خداروشکر که نگاه من، بی‌فرهنگی‌ات را یادت می‌ا‌ندازد!...

نگاه تو، بی‌فرهنگی‌ام را یادم می‌اندازد...

سر چهارراه ولیعصر(عج)-طالقانی، از بی‌آر‌تی پیاده می‌شوم. تا برسم به خط عابر، چراغ پیاده، قرمز می‌شود. جایی جلوتر از خط ایست و نرسیده به محدوده‌ی خط عابرپیاده می‌ایستم. کمی آن‌طرف‌تر، آن دو ایستاده‌اند. به زبانی که به گمانم مربوط به چک‌اسلواکی است حرف می‌زنند. اتوبوس از ایستگاه خارج می‌شود و درست جلوی من و آن دو می‌ایستد. همزمان چندنفری بی‌درنگ بدون توجه به چراغ قرمز، از خط عبور می‌کنند. نگاه آن دو، آنان را بدرقه می‌کند. با هم حرف می‌زنند و خنده‌ی طعنه‌آمیزی صورت‌شان را فرامی‌گیرد. تعجب و تأسف هم قاطی‌اش است. یاد خاطره‌ی دیگری افتاده‌ام... خنده‌شان اذیتم می‌کند...

اتوبوس محدوده قرمز ایست را رد می‌کند، اوایل خط عابر، پشت چراغ خودش می‌ایستد و جلوی دیدشان به چراغ را می‌گیرد. طبعا جلوی دید من را هم. من از پشت آن دو، دور می‌زنم و جایی که چراغ در دیدم باشد، در سمت راست آن دو، می‌ایستم. نگاه‌شان مرا دنبال می‌کند و از این که توقف کرده‌ام و با چشم چراغ و عابران متخلف را به هم پیوند می‌دهم، آرامش می‌گیرد. یکی‌شان برمی‌گردد و به دیگری چیزی می‌گوید و دیگری موافقت می‌کند. من چراغ را می‌بینم و منتظر سبز شدنش هستم. همین طوری که خاطرشان از من جمع است، به من چشم دوخته‌اند. کمی معذبم اما مقصودشان را می‌فهمم. چراغ سبز می‌شود. بدون این که بفهمند متوجه توجه‌شان هستم، طوری راه میفتم که متوجه شوند سبز شده و می‌توانند عبور کنند. یک جوری که انگار دیرم شده، جلو می‌زنم که فقط این عذاب فرهنگی تمام شود...

Hey man! You don't have the right to judge. Every country has its own problems.

دنبال مشکلات چک‌اسلواکی می‌گردم! احتمالا باید یک ربطی بین مشکلات‌شان و جنگ صرب‌ها پیدا کنم. غیر از آن که چیزی نمی‌دانم! (خنده‌ام گرفته) اَه لعنتی! (به معادل‌های فحاشانه‌ی انگلیسی‌اش...)

معادل‌های فحاشانه‌ی انگلیسی

سر تقاطع ولیعصر(عج)-نیایش از بی‌آرتی پیاده می‌شوم. این جا را قبلا از پلیس پرسیده‌ام. گفته همین که چراغ نیایش قرمز باشد کافی است. توجه به چراغ پیاده لازم نیست. عبور می‌کنم. صف ون‌های خطی، بسیار طولانی است. تاکسی‌ها هم نامنظم ایستاده‌اند. مردمی هم که صف دوست ندارند تا آخر لاین دوم را پرکرده‌اند که با عبوری‌ها بروند. عبوری که می‌آید جمعیت به هم می‌ریزد و رقابت بدی شکل می‌گیرد. از دست آن یک پلیس کاری ساخته نیست. فقط تلاش می‌کند لااقل، لاین آخر را از تعرض عابرین، خالی نگه دارد.

آن دو تا، موبور و چشم‌آبی؛ انگلیسی بلغور می‌کنند، نگاه می‌کنند، تحلیل می‌کنند، طعنه‌آمیز می‌خندند. چشمم آن‌ها را گرفته است. دوست ندارم بین ما این جا این طور بخزند. به اخبار برجام فکر می‌کنم. از کنارم رد می‌شوند بروند جایی بایستند. یکی‌شان می‌گوید: they don't stand in a line, in a queue و تأسف و لبخند. دارم با چشم‌غره بهشان نگاه می‌کنم ولی حیف متوجه من نیستند!

اگر ما نبودیم که شما اصلا نمی‌دانستید لاین چیست! ... داری اغراق می‌کنی فاطمه!... shut up man! خودت بی‌فرهنگی! بی‌فرهنگ چی می‌شود؟ whitout culture  ِ عوضی!

اگر دوربین دست‌شان بود...

آخه دوست عزیز تو مثلا دانشجویی! تو که کراوات زدی بوی عطرت می‌آید چرا آخه؟! عه عه عه! شما با آن چادر آخه... خوراک سوژه شدنی!... نکنید عزیزان من! من که می‌دانم همین‌ها اگر دوربین دست‌شان بود چطور غیرت‌تان گل می‌کرد!... نکنید بافرهنگان بی‌دقت من! باغیرتان بی‌شعور من!...

باغیرتان بی‌شعور من!

ضلع جنوبی میدان انقلاب، یکی از شب‌های دهه‌ی اول محرم؛ من توی تاکسی‌ام ولی بی‌آرتی غرب به شرق هست، یک اتوبوس معمولی رو به کارگرشمالی هست، ون هست، یک عالمه خودرو هست. اما موتور هم هست! تقریبا گره خورده‌ایم. موتوری و دونفر تَرکَش، پیرهن مشکی به‌بر، پرچم یاحسین در دست، بی‌کلاه ایمنی با سروریش عزادار، مستقیم انداخته در عرض خیابان، با دست جلوی ماشین‌ها را می‌گیرند که عبور کنند. راننده‌ها ادای احترام می‌کنند و راه می‌دهند... من جلو نشسته‌ام. باشه برو بی انصاف! ولی بگو حسین (ع) از تو خواسته این جوری گره بیندازی به ترافیک! باغیرت می‌خواهی زود برسی هیأت! تو مسلمان شده‌ی نگاه حسینی! به تو نگاه می‌کنند حسین (ع) را می‌بینند... دقت کن!

خودت دقت کن! او چراغ قرمز راهنمایی را رد می‌کند تو هزارتا چراغ قرمزِ...

Shut up الان بالای منبرم!

You don't have right…

یس! آی دوووو...

No you don't!

باشه بابا! من(با تاکید می‌گویم) بی‌فرهنگم! اصلا بریم سر موضوع این هفته صبح نو...



میگفت: مهم اینه که هیچ وقت فکر کردن رو کنار نذاری...

الان که نگاه می کنم انگار کارکرد دانشگاه برای من، چیزی بیش از انتظار دوباره دیدن جنوب نبود. بالاخره آرمانگراترین آدم ها هم گاهی به خود حق می دهند کمی کارکردگرا باشند...


یک برگ روی چای نشسته است... انتظار...

آوای گرم گام کسی... گوش می‌کنم


مهمان ز راه می... چه نشستم؟!... سریع! زود!

در جمع «خانه» از همه «اغیار»، کوش می‌کنم


هر صبح جمعه مژده‌ی وصل تو را به شوق

با دانه‌های پرشکر اشک نوش می‌کنم


«جز قلب تیره هیچ نشد حا...» * ولی نه! من،

امید در تو، ای شفیع خطاپوش می‌کنم


باز آ! که میزبان تویی و میهمان منم

عمری، بداهتی است که مخدوش می‌کنم


«طال الصدی» **حبیب! که خود را به جام اشک

در آرزوی وجه تو مدهوش می‌کنم



* حضرت حافظ:
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

**دعای ندبه:
متی ننتقع من عذب مائک فقد طال الصدی

شاید برای حاشیه‌نویسی بر چنین متنی، لازم باشد حاشیه‌نویس، با یک زبان شبه‌علمی تحلیلی که مثلا به قصد دسته‌بندی و طبقه‌بندی انواع طیف‌های حزب‌الهی، کلیدواژه‌هایی مثل «حزب‌الهی پژوهشکده‌ای»، «حزب‌الهی اندیشکده‌ای»، «حزب‌الهی آکادمیک»، «حزب‌الهی هیأتی»، «حزب‌الهی خانگی(اهلی)»، «حزب‌الهی مجازی(آنلاین)»، «حزب‌الهی رسانه‌ای» و امثالهم را راه بیندازد و در تعریف و تشریح و توصیف هریک چند خطی سخن براند و خلقیات و جهت‌گیری‌های هر کدام را برشمارد و رهبران و نام‌آوران هر طیف را نام برده و اندکی در شرح اندیشه‌ی هر کدام قلم‌فرسایی کند و نهایتا هم از باب ثبت در تاریخ، از عاقبت قریب‌الوقوع هر طیف یک پیش‌بینی هوشمندانه به دست دهد که بماند در تاریخ...

شاید اصلا من خودم اگر مریض شوم، به زودی چنین مطلبی بنویسم. از این مطالبی که آدم خودش حس می‌کند مثلا بهزاد نبوی اواخر دهه هفتاد است و دارد تلاش می‌کند در مقام یک تئوریسین، صف‌بندی طیف‌های مختلف جناح سیاسی متعلَقش را مشخص کند!

شاید این، مناسب‌ترین راه باشد که دقیق‌تر متوجه شویم در کدام طیف‌ها «به ضرس قاطع می‌توان گفت که ناامیدی گسترده‌ای به وجود آمده» و کدام طیف‌ها قدرت بیان قاطع پیش‌فرض‌های هرگزاثبات‌نشده را دارند و همیشه حق تعمیم را برای خود محفوظ می‌دارند.


من معتقدم ما یک عشق بیشتر نداریم. عشق بذاته باید امری بسیط، ازلی-ابدی و واحد باشد اما می‌تواند ظهورات و تجلیات مختلفی داشته باشد و این ظهورات می‌توانند ذومراتب نیز باشند. اگر بنا باشد عشق را تنها در رابطه‌ی رمانتیک جست‌وجو کنیم آن وقت سوال جدی‌تر این است که عشق به فرزند، وطن، طبیعت، گیاهان و حیوانات و امثالهم از کجا می‌آید؟ چرا و چطور کسی نگهبانی از جنگل را به عهده می‌گیرد و حاضر می‌شود برای آن جان خود را نیز بدهد؟