سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

دارم نامه سرگشاده‌ی اصغر فرهادی را که در روزنامه‌ی شرق خوانده‌ام در ذهنم مرور و سعی می‌کنم اعصابم را آرام نگه دارم...



طوری طرف‌حساب نامعلومش را بازخواست می‌کند انگار خودش همین دیشب از پیش «آرمان» از یکی از گورها برخاسته! خب تو هم که می‌گویی در روزنامه خوانده‌ای جناب دردمند اجتماع! از میان این همه درد، چندتایی را گزینش می‌کنی و شیپور می‌شوی که ای‌کاش مسئولان هم با تغییرچهره و ملبس به پوششی دیگر، میان مردم بیایند و به اندازه‌ی من(!) درد جامعه را حس کنند که وقتی فیلم ساختم نگویند سیاه‌نمایی کرده‌ای!

یک نفر نیست بپرسد آقای آقایان روشنفکران، اگر کسی با تغییرچهره و ملبس، به دردهای جامعه سرک بکشد که طبیعتا تو نخواهی شناختش!! اصلا تو کجا هستی که بدانی درد ایران چیست و درد جامعه‌اش کدام کانون‌ها را سرخ کرده است. آقای آقایان روشنفکر! که در پاریس مقیم میشوی که فیلمنامه‌ی دردهای تهران را بنویسی و از شازده‌های قطر و امارات پول می‌گیری که دردهای ایران را خوب کارگردانی کنی و می‌روی کن و اسکار که ببینی فستیوال‌های اروپایی، چقدر دردهایت را می‌خرند... تو اصلا کجا هستی که ببینی کسی تغییرچهره می‌دهد یا نه؟!

دارم سعی می‌کنم آرام باشم که مرد میان‌سالی جلویم را می‌گیرد و سلام می‌کند. می‌گوید شما مجری همان برنامه‌ی «نیمه‌ی پنهان ماه» هستی؟ دارم سعی می‌کنم میان ذهن شلخته‌ام بگردم و فرهادی و زینب ابوطالبی و خودم را مرتب کنم که ادامه می‌دهد... «خواستم بگویم چرا فقط به سراغ خانواده شهدای تهران و سرشناس‌ها می‌روید؟ من در حومه‌ی تهران خانواده‌هایی می‌شناسم که...» برایش توضیح می‌دهم که مرا، اشتباه گرفته است. هرچند کاره‌ای نیستم اما دوست ندارم به در بسته خورده باشد؛ سعی می‌کنم در اتصالات دورادورم با برخی بگردم و آدم مرتبطی پیداکنم... قول نمی‌دهم اما می‌گویم که تا جایی که بتوانم حرفش را به گوش آن‌ها خواهم رساند.

فرهادی رهایم نمی‌کند اما بی‌‌ربطی چهره‌ام به آن مجری، روی جریان فکرم در ستون روزنامه شرق، نویز می‌اندازد. اعصابم هی از همه چیز خردتر و خردتر می‌شود... پررویی روشنفکرجماعت، این چتر گفتمانی بی‌آبرویش که روی سر فرهنگ این مملکت سایه انداخته و از نیروی انسانی ما هی کشته می‌گیرد، شلختگی ما بچه‌حزب‌الهی‌ها، این اقتصاد مریض که بدترین جایش مثل طناب به پای ماها حلقه انداخته، این اراده‌های کور، آن دانشگاه بی‌سواد متوقع... صدای سه‌تار پیرمردی کنار نرده‌های دانشگاه تهران، روی افکارم زخمه می‌زند. خودم نمی‌فهمم اما مغزم روی نُت‌ها دنبال شعر آشنایش می‌گردد و پیدایش می‌کند:

اییییییراان، ایی سرای امید

بــَر باااامت، سپیده دمید

بــنگر....

عه! رسیده‌ام میدان انقلاب! خب سینمابهمن هم که دارد «سلام بمبئی» پخش می‌کند... یاد پرونده‌ی حوزه هنری می‌افتم که هنوز لااقل برای خودم جمعش نکرده‌ام. این آمیزه‌ی فریاد آرمان‌گرایی سر دادن و پای برخی فیلم‌ها رفتن عجیب اعصاب‌خردکن است اگرچه باید منطقی داشته باشد. بالاخره خوشبینانه، فهم سیاست‌گذاری معقول را ندارند یا بدبینانه، منطق اقتصادی-سیاسی دلالانه‌ای دارند. از این بدتر که نمی‌شود. ولی من چقدر بزرگ شده‌ام که برای تحمل این دومی هم آماده‌ام!...

....بدین لب پرخون

خوووورشییییدی....

کتاب فروشی سوره‌مهر را رد می‌کنم این «مسیح» کتاب جدید است؟ این عروسک مادربزرگ شکرستان، انصافا خنده‌دار است....

با مترو بروم بهتر است. دم مترو خانمی چادری، جلویم را می‌گیرد هر دو دستش با دو کیسه بزرگ، پر است سریع می‌گوید دخترم می‌توانم خواهشی ازت بکنم؟ صورتش پردرد است... بی‌درنگ می‌گویم بله حتما! یکی از کیسه‌ها را زیرچادرش باز می‌کند. یکی از این‌ها را می‌خری؟ بچه‌ام مریض است ولی گدا هم نیستم. هجوم درد از صورتش روی چشمانم می‌پاشد... همین‌طور که ذهنم، احتمال متقلب بودن را بررسی می‌کند می‌بینم که چه چیز عجیبی می‌فروشد... معلوم است دستی درست شده: یک شمع و یک گل کاغذی و یک جاکلیدی عروسکی و یک فال حافظ. اقتصادی هم نگاه کنی ده تومن می‌ارزد. کیف پولم را در می‌آورم و او نمی‌دانم چرا بی‌مقدمه می‌پرسد: «چرا مسخره‌ام می‌کنند؟ دیگر فقط دلم می‌خواهد بمیرم...» این را که می‌گوید انگار آن سیاه‌پوست فیلم «مسیرسبزم» که دلم می‌خواهد دردهای پیرزن را سربکشم و شاید شبی، سجاده‌ای، جایی، با بغض بیرونش بریزم. فقط توروخدا او، این طوری بغض نداشته باشد. به همین کفایت می‌کنم که بگویم «زنده باشی ان‌شاالله مادر!» پول را می‌دهم و او دوباره نمی‌دانم چرا تاکید می‌کند «می‌خواهم بمیرم. مسخره‌ام می‌کنند.» قبل از آن که دردش از چشم من بپاشد بیرون، وارد مترو می‌شوم از شرم این که هیچ کار بیشتری از دستم برنمی‌آید...

 

سر فرهادی خالی می‌کنم. البته حق دارم! تو در این مردم، فقط فقر مادی‌شان را می‌جویی و آن پیرزن چادری که شخصیت احمق فیلم توست، که از نظر تو آبروداریش باعث رشد حماقت و خشونت در جامعه شده، می‌خواهد بمیرد اما مسخره‌اش نکنند و چادرش را طوری نگه می‌دارد که هجوم دردهایش را فقط من که محرمم ببینم. تو او را چون بی‌پول است بی‌شعور می‌دانی و برای مسئولانِ کنارِ گودِ شبیهِ خودت، بالای منبر می‌روی که بروند این‌ها را ببینند.

دیدن این‌ها ولی بیش از خیابان‌گردی، مردم‌شناسی می‌خواهد که بدانی فقر مادی، لزوما معادل فقر شعور نیست... آقای آقایان روشنفکر! این حرف‌ها تغییرچهره نمی‌خواهد. خودت را با که اشتباه گرفته‌ای؟

می‌نویسم:

نوشته شد در سنه‌ی ۱۳۹۵، ایستگاه متروی انقلاب

چه مدت است که در مترو نشسته‌ام؟ نمی‌دانم اما انقدری هست که قطارها خلوت شده‌اند...

از مترو می‌زنم بیرون و رادیو می‌خواند:

وطنم! ای شکوه پابرجا

در دل التهاب دوران‌ها...

نظرات  (۱)

  • محمد حسین تیرآور
  • موفق باشید.
    نکته ای که در باب تعریف فقر اشاره کرید مسئله ایست مهم
    پاسخ:
    ممنون از شما

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی