شبیه «ایهامی» که پشت واژهی «نگران» نشسته، مشتاقم و بیتاب.
مینگرم و دلنگرانم.
به اشتیاق چشم میدوزم و از اضطراب دیده برمیگیرم.
خوف دیدار دارم و رجاء تماشا.
باید من، او را ببینم و او، مرا نه؛ اما به شیوهی همیشهمعکوسش، او «پردهنشین» است و من، «تماشایی». مرا به «انگشت رسوایی»، نشان میدهد و معصیت از جانب اوست، از جانب آن «شاهد بازاری».
شب به عشوهگری در خلوتم قدم میگذارد و سحر، کام نداده از برم میگریزد. روز به بازار برمیآید و در برابر چشمان محتسب و رقیب، از من حکایتها میسازد.
پر از تناقضم؛ محلول در این معجون حیرانی. مرا بنوش که روزی تمام خواهم شد ای منبع پایانناپذیر نگرانی!
بگذار آیهآیه توصیهات کنم به عابران مزارم، به «همتخواهان زیارتگاه رندان جهان»:
بخوان!
بخوان و برحذر باش!
برحذر باش که وی، شبی پریوار، طعم لبانش را میچشاند، بیآنکه خواسته باشی و سپس دیدگان شیفتهی عاشق را میفرماید که نظربازی حرام.
برحذر باش که دلبرانه میفریبدت؛ فریبکارانه، به میخانه میکشاندت؛ سرخوشانه، مینوشاندت و سنگدلانه، بر کنار خرابات، خمار میگذاردت.
برحذر باش اما بدان که حذر تو بر چیزی نیست. او، هر آن چه بخواهد میکند.
و تو، مستأصل خواهی شد آن چنان که اگر دامن اختیار به دستت بود به سرانگشت شوق، از جهانش برمیچیدی...
و همانا که تو مستأصل خواهی شد. درست مثل من؛ نگران.
....این زمان جان دامنم برتافتهاست بوی پیراهان یوسف یافته است....