فقط جهت حاضری زدن، دنبال حرف میگردم و حرف زدن.
پرم از ناگفتارهایی که باید بگویم و گفتارهایی که میدانم هرگز نمیتوانم یا نباید گفتن.
من روی رسانه حساسم. آن قدر که حتی نمیدانم وبلاگ، یک فضای خصوصی است یا تخصصی...
الان از این اعلام موجودیت خندهام گرفته؛ خندهای که مثل پارچهی بغچهپیچ سفید و تمیز مادربزرگم –که الان توی کمد است در حالی که مادربزرگ دیگر روی مبل کناری نیست- همهی گفتارها و ناگفتارها، همهی دلتنگیها و دل به دریا زدنها، همهی خستگیها و هیجانها و همهی این همهها را در آغوش میگیرد و در خود پنهان میکند.
پیشترها، آن زمانی که مادرم سعی میکرد تکدخترش را از بقایای سنتهای دوران کدبانوها، خوشسلیقگی بیاموزاند، خوب پیچیدن چهارگوشهی بغچه را دقیق یادم داده بود اما من همیشه همین بودم... همین دختربچهی بیاستعداد... همینی که هنوز هم از خوشسلیقگی، به همین مقدار بسنده میکند که شبها سرش را جای بالش روی کتاب یا لپتاپ نگذارد... همینی که چهارگوش آن «پارچهی گلی» را خوب روی هم نخوابانده و از لای بغچهی لبخندش، گاهی چیزهایی میزند بیرون و ظاهر نامنظمش شلخته و مسخره میشود درست مثل همین اعلام موجودیت.
البته من روی رسانه حساسم و هر قدر هم بیاستعداد و بدسلیقه، اینجا بغچه پیچیدن شوخی بردار نیست. الان فقط میگذارم یک غزل از لای سهلانگاریم بزند بیرون:
حجاب چهره جان میشود غبار تنم خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار که با وجود تو کس نشنود ز من که منم