من این طرف خیابان ایستادهام، پشت چراغ قرمز عابرپیاده. او، از آن طرف بدون آن که یک لحظه توقف کند یا آن که فقط ثانیهای برای عبور تردید کند یا حتی فقط تردید کردن، به ذهنش خطور کند، از خیابان رد میشود. اصلا متوجه او نیستم اما گویا نگاهم به اوست. احتمالا قبلترش هم بوده... دارم به حواشی این که استاد زرشناس مطلبم را در صبح نو دیده فکر میکنم... کاش همه مثل او بودند! چه بیمقدمه میگوید خوانده! چقدر معمولی! انگار که خواندن مطلب من(!) در صبح نو(!) کار معمولیای باشد! دارم سعی میکنم متناسب با این برداشت، کلمهی «اتفاقا» استاد را تحلیل کنم که لبخند، گوشهی لبم مینشیند و متوجه او میشوم که حالا از نیمهی خیابان عبور کرده و به لبخند من میخندد. مسألهی عبورش از چراغ قرمز، از ناخودآگاهم به خودآگاهم میآید. من سعی میکنم لبخندم را جمع کنم و او معلوم است تلاش میکند، جملاتی را مرتب کند. دیگر تقریبا به نزدیکی من رسیده که آرام و درحال عبور، با همان خندهی بیمزهاش میگوید: «باشه بابا! من (با تاکید میگوید) بیفرهنگم!» خداروشکر که نگاه من، بیفرهنگیات را یادت میاندازد!...
نگاه تو، بیفرهنگیام را یادم میاندازد...
سر چهارراه ولیعصر(عج)-طالقانی، از بیآرتی پیاده میشوم. تا برسم به خط عابر، چراغ پیاده، قرمز میشود. جایی جلوتر از خط ایست و نرسیده به محدودهی خط عابرپیاده میایستم. کمی آنطرفتر، آن دو ایستادهاند. به زبانی که به گمانم مربوط به چکاسلواکی است حرف میزنند. اتوبوس از ایستگاه خارج میشود و درست جلوی من و آن دو میایستد. همزمان چندنفری بیدرنگ بدون توجه به چراغ قرمز، از خط عبور میکنند. نگاه آن دو، آنان را بدرقه میکند. با هم حرف میزنند و خندهی طعنهآمیزی صورتشان را فرامیگیرد. تعجب و تأسف هم قاطیاش است. یاد خاطرهی دیگری افتادهام... خندهشان اذیتم میکند...
اتوبوس محدوده قرمز ایست را رد میکند، اوایل خط عابر، پشت چراغ خودش میایستد و جلوی دیدشان به چراغ را میگیرد. طبعا جلوی دید من را هم. من از پشت آن دو، دور میزنم و جایی که چراغ در دیدم باشد، در سمت راست آن دو، میایستم. نگاهشان مرا دنبال میکند و از این که توقف کردهام و با چشم چراغ و عابران متخلف را به هم پیوند میدهم، آرامش میگیرد. یکیشان برمیگردد و به دیگری چیزی میگوید و دیگری موافقت میکند. من چراغ را میبینم و منتظر سبز شدنش هستم. همین طوری که خاطرشان از من جمع است، به من چشم دوختهاند. کمی معذبم اما مقصودشان را میفهمم. چراغ سبز میشود. بدون این که بفهمند متوجه توجهشان هستم، طوری راه میفتم که متوجه شوند سبز شده و میتوانند عبور کنند. یک جوری که انگار دیرم شده، جلو میزنم که فقط این عذاب فرهنگی تمام شود...
Hey man! You don't have the right to judge. Every country has its own problems.
دنبال مشکلات چکاسلواکی میگردم! احتمالا باید یک ربطی بین مشکلاتشان و جنگ صربها پیدا کنم. غیر از آن که چیزی نمیدانم! (خندهام گرفته) اَه لعنتی! (به معادلهای فحاشانهی انگلیسیاش...)
معادلهای فحاشانهی انگلیسی
سر تقاطع ولیعصر(عج)-نیایش از بیآرتی پیاده میشوم. این جا را قبلا از پلیس پرسیدهام. گفته همین که چراغ نیایش قرمز باشد کافی است. توجه به چراغ پیاده لازم نیست. عبور میکنم. صف ونهای خطی، بسیار طولانی است. تاکسیها هم نامنظم ایستادهاند. مردمی هم که صف دوست ندارند تا آخر لاین دوم را پرکردهاند که با عبوریها بروند. عبوری که میآید جمعیت به هم میریزد و رقابت بدی شکل میگیرد. از دست آن یک پلیس کاری ساخته نیست. فقط تلاش میکند لااقل، لاین آخر را از تعرض عابرین، خالی نگه دارد.
آن دو تا، موبور و چشمآبی؛ انگلیسی بلغور میکنند، نگاه میکنند، تحلیل میکنند، طعنهآمیز میخندند. چشمم آنها را گرفته است. دوست ندارم بین ما این جا این طور بخزند. به اخبار برجام فکر میکنم. از کنارم رد میشوند بروند جایی بایستند. یکیشان میگوید: they don't stand in a line, in a queue و تأسف و لبخند. دارم با چشمغره بهشان نگاه میکنم ولی حیف متوجه من نیستند!
اگر ما نبودیم که شما اصلا نمیدانستید لاین چیست! ... داری اغراق میکنی فاطمه!... shut up man! خودت بیفرهنگی! بیفرهنگ چی میشود؟ whitout culture ِ عوضی!
اگر دوربین دستشان بود...
آخه دوست عزیز تو مثلا دانشجویی! تو که کراوات زدی بوی عطرت میآید چرا آخه؟! عه عه عه! شما با آن چادر آخه... خوراک سوژه شدنی!... نکنید عزیزان من! من که میدانم همینها اگر دوربین دستشان بود چطور غیرتتان گل میکرد!... نکنید بافرهنگان بیدقت من! باغیرتان بیشعور من!...
باغیرتان بیشعور من!
ضلع جنوبی میدان انقلاب، یکی از شبهای دههی اول محرم؛ من توی تاکسیام ولی بیآرتی غرب به شرق هست، یک اتوبوس معمولی رو به کارگرشمالی هست، ون هست، یک عالمه خودرو هست. اما موتور هم هست! تقریبا گره خوردهایم. موتوری و دونفر تَرکَش، پیرهن مشکی بهبر، پرچم یاحسین در دست، بیکلاه ایمنی با سروریش عزادار، مستقیم انداخته در عرض خیابان، با دست جلوی ماشینها را میگیرند که عبور کنند. رانندهها ادای احترام میکنند و راه میدهند... من جلو نشستهام. باشه برو بی انصاف! ولی بگو حسین (ع) از تو خواسته این جوری گره بیندازی به ترافیک! باغیرت میخواهی زود برسی هیأت! تو مسلمان شدهی نگاه حسینی! به تو نگاه میکنند حسین (ع) را میبینند... دقت کن!
خودت دقت کن! او چراغ قرمز راهنمایی را رد میکند تو هزارتا چراغ قرمزِ...
Shut up الان بالای منبرم!
You don't have right…
یس! آی دوووو...
No you don't!
باشه بابا! من(با تاکید میگویم) بیفرهنگم! اصلا بریم سر موضوع این هفته صبح نو...