خدایا دعاهای دیشب آقا را در حق ما هم مستجاب کن!
ما؛
ما، که دیگر شدهایم شبیه این گاریهای چوبیِ قدیمیِ شکستهی زهواردررفته که یک اسب پیرِ پاشکسته، به زور، آن را در کوران تندباد و برف و سرما، به سمت مقصدی که هست اما پیدا نیست، میکشد...
ما، که از کمیّتمان، هر بار که به منزلی میرسیم یکییکی کم میشود؛ یکی که پندارش این است که به مقصد رسیده؛ رخت میاندازد و رخوتآلود میخوابد...
ما، که ادارهجات و ادارهجاتی دارد انگشت میکشد به تهماندههای انگیزهی مالیده بر دیوارههای فکر و روحمان و بعد با ولع میلیسدش...
ما، که از دانشگاه فرار میکنیم و پناه میگیریم در کار؛ مواضعمان را میکوبند؛ مقاومت میکنیم؛ قیچی میشویم؛ دستمان خالی میماند؛ خانهنشینمان میکنند؛ سنگقلابمان را برمیداریم لااقل تانکهای بیخیالیشان را زخمی کنیم، جام زهرنوشمان میکنند؛ عقب مینشینیم دوباره به دانشگاه درحالی که دیگر ملتفتیم هر جا باشیم موشک درست روی ما میافتد و ملتفتیم که اگر هر چیزی باشیم غیر از هوا[1]، از اصابت موشکها متضرر خواهیم شد...
ما... که جنگ نامنظم شده سبک زندگیمان؛ بمب هیدروژنی شدن، استراتژیمان.
ما...
همانها که در حقشان دعا کردهاند قبل از خسته شدن ای کاش شهید شوند... که سختامتحانی است امتحان به خستگی!
اما، من هنوز از این همه استضعاف فرهنگی، سخت رنجورم.
و رنجورترم از مدعیانی که داعیهدار رفع استضعافند و خود... نه! من هم، جزو ایشانم. اصلا بدتر از همه، این من. از من دور شو ای من!
من بیمارم و تا هنرمند شدن فاصلهای ندارم...
به قول برادرم، اخوان: تا جنون فاصلهای نیست از این جا که منم...