سیمرغ های سوخته به پای رستم های مرده (نقد فیلم «ضد گلوله»)
برندهی سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه از سیامین جشنوارهی بینالمللی فیلم فجر؛ برندهی دیپلم افتخار بهترین فیلم از سیامین جشنوارهی فیلم فجر؛ نامزد سیمرغ بلورین بهترین تدوین؛ نامزد سیمرغ بلورین بهترین صداگذاری؛ نامزد سیمرغ بهترین جلوههای ویژه ی میدانی؛ «ضدگلوله» روایتی معلول از تمی نخنما! نگاه سطحینگرانهی مجددی به موضوع تکراریِ «حضور وصلههای ناجور با دفاع مقدس در جبهه» که اتفاقا همهی اسلاف آن از جمله «لیلی با من است» و «اخراجیها» به مراتب مؤفقتر از او عمل کردهاند.
یک توزیعکنندهی نوارهای غیرمجاز، پس از آن که درمییابد براثر وجود یک تومور سرطانی در مغزش، دیگر فاصلهی چندانی با مرگ ندارد، عزم جبهه میکند تا با شهادتش، افتخار و مباهاتی را که سالها از خانوادهاش دریغ کرده، نصیب آنان سازد. اما سرانجامِ او، همان سرآغازِ اوست و بهاینترتیب افتخارآمیزترین مسئلهای که «ضدگلوله» را شایستهی سیمرغ بهترین فیلمنامه میسازد همین میشود؛ همین! همینکه قهرمان دور باطلی را طی میکند که نهتنها موجب تحول او نمیشود بلکه همهی فلسفهی اثرگذاری محیطی چون جبهههای دفاع مقدس را نیز به چالش میکشد. گویا زیربنای فکری صاحبانِ اثری چون ضدگلوله این است که انگار میخواهند مخاطب خسته از کلیشهها را متقاعد کنند که دو انتخاب بیشتر ندارد و امر دائر است بین لات بیسروپایی که یک شبه در جبهه عارف میشود و لات بیسروپایی که هرگز حتی جبهه هم نمیتواند وی را تغییر دهد و خب مسلم که دومی به ذائقهی بیخبران خوشتر میآید. درواقع بخشی از این فنداسیون معلول فکری به این برمیگردد که چون اغلب تجربههای سینمایی اینچنینی نشان دادهاند که این قبیل تحولها(تحولهای از سفید به سیاه)، همیشه کلیشهای و غیرباورپذیرند، پس باید این قاعده را به همزد غافل از آن که این عدم باورپذیری، نتیجهی بیسوادی و بیدقتی پردازندگان آنهاست و نه اشکالی در خود ایدهی تحول وگرنه نمونههای واقعی این گونه تحولها نظیر حرانقلاب و طیب و... کم نیستند.
مهمترین افتخار ضدگلوله از زبان کارگردان و منتقدین همراه آن، نگاهش به شهادت است. اینان قائلند که چون قهرمان فیلم شایستهی شهادت نبود و جبهه هم ظاهرا نتوانست او را متحول کند، (گرچه ادعای برخی سکانسهای فیلم چیز دیگری است!) پس در پایان هم شهید نشد. خب از همین جاست که بعضی این فیلم را پاسدارندهی مقام رفیع شهادت دانستهاند اما اگر واقعا چنین باشد باید پاسخ بدهند که چرا شخصیت مکمل قهرمان -با بازی مسعود کرامتی- که واقعا سلوکی در حد خود قهرمان و شاید حتی سطحیتر دارد و لحظهی شهادت به جای همهی حرفهایی که میتوانست بزند، افاضه میکند: «خیلی الاغی»!! و با این دیالوگ عمیق و پرمعنا(!)، آن هم در صحنهای که برخلاف تلاشهای کارگردان به هیچوجه اثرگذار و دراماتیک نیست، به لقاءالله میپیوندد، در فیلم جا گرفتهاست؟ و لابد دیگرانی هم که «ضد گلوله» را با عبارات طنز جبههای، شوخی با دفاع مقدس بدون فروکاستن از ارزش آن، کمدی محترم و... توصیف کردهاند جوابهای درخوری دارند برای این پرسشها که:
-اصلا چه نیازی سینماگر ما را به این سمت میکشاند که از میان تمام شخصیتها و موقعیتهایی که میتوانند هم دستمایهی نوشتن یک فیلمنامهی خوب باشند و هم عمق معنای دفاع، شهادت، لقاء، رؤیای صادقه و... را برسانند، درست به سراغ شخصیتی میرود که حتی تفاوت مفاهیم شهادت، مرگ و خودکشی نیز در او فکر نشده و دقیقا روی ژانری انگشت میگذارد که اساسا پتانسیل حمل چنین مضامینی در او نیست و عدل، در قید یافتن موقعیتی است که صرفا لبخندزدنهای سطحی را ارضا کند؟
-چرا رزمندههای خیلی مؤمن و خیلی خوب از قضا خیلی هم خرفتند، آن قدر که حتی با آن وضوح هم نمیفهمند که کسی برای خودکشی به جبهه آمده یا شهادت؟
-آیا همهی منزلت یک همسر شهید -آن گونه که از زبان ژاله صامتی میشنویم- این است که در کوچه بزرگی دارد و همهی مقام شهیدش را خلاصهشده در این میداند که نامش را روی پاره آهن سرکوچه ببیند؟
-آیا رؤیای صادقه، همین داستانهای اغراق شدهای است که خالهزنکها موقع سبزی پاک کردن برای آش پشتپا دهان به دهان میچرخانند؟
-تا کی قرار است به این تکهپرانیهای کهنه بخندیم که تا پاسدار یا مأمور یا حاجآقایی از راه میرسد، شخصی یقهاش را میبندد، برمیخیزد و غلیظ میگوید سلام علیکم؛ یا زنجیرش را که میچرخانده در جیب میگذارد و تسبیح در میآورد؛ یا ترانهی غیرمجازی را که زیرلب زمزمه میکرده ناگهان به نوحه تبدیل میکند؟ اگر همهی مردم این قدر ریاکار و مزورند که از ترس، همین قدر را هم تقیه میکنند، پس شاید اصلا اینها که شهادت عشقشان است از خورشید آمدهاند؟ و آنهایی هم که همهی پنج تا گردوی نهال تازهباردادهشان را برای رزمندهها کنار میگذارند، روی سیارهای هستند نزدیکیهای مسافر کوچولو!
-چرا فردی که قرار نیست شهید شود، خواب میبیند که مردی سپیدپوش به او مژده شهادت میدهد؟ آیا این هم جزء شوخیهای محترم فیلم است؟ یا آن طور که پرداخت جدی این سکانس، قضیه را جدی مینماید، باید به این بخندیم که نعوذ بالله عزرائیل هم مانند فیلمسازان ما این قدر بیدقت و سرهم بند است که نمیداند به چه کسی باید مژدهی شهادت دهد و به چه کسی بشارت مرگ؟
-چه اصراری است که ما به جای تصویرسازیهای قهرمانانه از شهدا، اسرا و رزمندههای دفاع مقدس، مدام به دنبال سوژههای کمیک آن هم از نوع سطح پایین آن باشیم؟ اگر بنا را همین سینمای ملعون هالیوود هم بگذاریم کاملا ملتفت خواهیم شد که حتی تصویر ما هم به عنوان مخاطب ایرانی از جنگجوهای جنگ اول و دوم جهانی و حتی جنگ های فضاحتبار و پرمنتقدی چون ویتنام و عراق و افغانستان، تصویری قهرمانانه و یا لااقل جدی است.
البته شاید اصلا نیازی به پیدا کردن پاسخ این پرسشها نباشد چراکه افق نگرش یک اثر سینمایی، افق نگرش مؤلف آن است و این را به وضوح میتوان از حرفهای عجیب موسیقی پایانی ضدگلوله یا همان «بزن بریم بهشت»(نام اصلی فیلم) و موسیقی متن آن با تمی برگرفته از همان موسیقی پایانی که گاهی اوقات به شدت آزاردهنده میشود، فهمید. این را جمع بزنید با فیلم قبلی یعنی اولین اثر سینمایی این کارگردان، «مصطفی کیایی»، به نام «بعد از ظهر سگی سگی»؛ آنها که این را دیدهاند حتما خوب میفهمند که معنای افق دید مؤلف چیست...
خب وقت نتیجهگیری است: این سالها شرکتکنندگان فجر نیستند که منتظرند جوایز به آنان تعلق بگیرد، بلکه این جوایز فجرند که منتظرند به شرکتکنندگان تعلق بگیرند! صحبت بر سر آن نیست که ضدگلوله از بقیهی فیلمهای جشنواره بهتر بوده یانه که قطعا نسبت به خیلیهاشان واقعا این طور بوده؛ بلکه بحث آن جاست که وقتی ما مختاریم از 20 نمره بدهیم، قسم نخوردهایم که نمرهی همه بین 18 تا 20 باشد، شاید بهترین شاگرد کلاس به نسبت حد انتظار سینمای لایق انقلاب، -6- بگیرد و دیگری -0- و آن یکی 10-! و این طوری دیگر مجبور نیستیم سیمرغها را پای رستمهای مرده بسوزانیم.
...نه! ما فیلمهای بهتری نداریم که سیمرغها و دیپلمها را لایق باشند...
جهت حسن ختام، دعوت میکنم به شعر موسیقی پایانی فیلم با اجرای گروه «دنگ شو (Dang show)» دقت کنید:
حالا که فصلی، حالا که اوجی برای قصه نمونده حالا که عشقی واسه خوندن برای گریه نمونده
حالا که یادت میسوزونه ولی تو قلبت گرمی نمونده حالا که از عمر جهنم سیوهفت روزشم نمونده
بزن بریم بهشت
حالا که بیمن، حالا که بیتو، تنها نالهی سازه حالا که عشقت واسهی روحم، واسهی قلبم غیرمجازه
حالا که فریاد میدارند که بربندید محملها حالا که آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
بزن بریم بهشت
نه پای رفتن، نه تاب موندن، چی اومده بر سر من صدای تن را که گوش جان نیست، چه فایده فریاد زدن
ولی یه روزی میام دوباره، میشم پناهت، باورت شاید یه روزی تو همین دنیا، شاید دنیای دیگرت
بزن بریم بهشت
- ۹۱/۰۶/۳۰
خدا قوت
ان شاءالله موفق و مؤید باشید