پسماندهای فکری
1
کولهاش را انداخته بود روی دوشش. دستها در جیب. در حاشیهی خیابان قدم میزد، آرام و آزاد. از 7 قدمی، بطری مچالهشدهی رانی را که به حالت ناپایداری روی لبهی جدول قرار گرفته بود، نشان کرد. در ذهنش طرح میریخت... به یک قدمیاش که برسد پنجهی پایش را میکشد زیر آن نیمهای که از کنارهی بلوک بتونی جدول بیرون مانده؛ بطری که یک متری روی هوا بلند شد پایش را نیممتری عقب میکشدو آن وقت، منتظر اتفاقی میشود که از ملاقات پنجهی پا با بطری به وقوع خواهد پیوست. به بطری نزدیک میشد و فکر میکرد که چقدر دوست ندارد بطری به هدف خاصی بخورد. از این که چیزی را نشانه نگرفته بود احساس نوعی غرور داشت؛ غروری که میدانست برخاسته از تفاوت نگاهش به عالم، با بقیهی عالم است. فقط درگیر این بود که اگر پایش را کمی بیشتر به عقب بکشد بطری را دورتر خواهد فرستاد اما خودش هم نمیتوانست تحلیل کند که وقتی هدفی را نشانه نرفتهاست چرا برایش فرق میکند که بطری کمی اینورتر یا آنورتر بیفتد.
چیزی به بطری نمانده بود. با عجله همهی فکرهای نظریاش را دور ریخت و روی بطری تمرکز کرد. دو قدم مانده به بطری، زانویش را خم کرد و بدن را کمی به جلو هل داد که ناگهان صدایی بلند گفت «هووووووووووی!» و همینطور که واج میانی «اُ» را میکشید لحنش خشنتر میشد. سر چرخاند تا منشأ و علت صدا را جایی در آن سوی خیابان بیابد.
خیابان اصلی پشت سرش بود و شلوغ؛ ولی تمرکز او روی بطری نگذاشته بود شلوغی را بفهمد. ماشینها گیر کرده بودند پشت ترافیک آدمهایی که ریخته بودند وسط خیابان و بین هم میلولیدند. صدای آژیر پلیس از خیابان اصلی میآمد و هر بار که کمی نزدیکتر میشد، جمعیت درست مثل این که گرگی در رمهی گوسفندان افتاده باشد، دسته دسته میگریخت. بوی پلاستیک سوخته که مشام را آزار میداد ناخودآگاه چشم را میکشید سمت دودی که از تقاطع بلند بود. صدای موتور و شعار در هم آمیخته بود. همه گیج بودند. این وسط او تنها کسی بود که هدفی داشت. میخواست برسد به بطری و اتفاقی را که از ملاقات پنجهی پا با آن به وقوع خواهد پیوست، به تماشا بایستد.
صدایی که واج میانی «هوی» را کشیده بود حالا داشت به سمت هدف نامعلومی در خیابان اصلی میدوید. دستهایش را همراه با فحشهایی که بر زبان میراند در هوا تاب میداد و این کار میان شلوار فاقکوتاهش با تیشرت تنگ و آبرفتهاش فاصلهی مهیبی میانداخت. سر تقاطع مردی ایستاده بود و داشت دکمهسردستهای پیرهن سفید پلوخوریاش را مرتب میکرد و از زیر آستین کتش بیرون میکشید. آرنجها را خم و دو بار در هوا پرتابشان کرد تا آستین پیرهن و کت، خوب در هم جا بیفتند. یقهاش را بالا کشید و صاف کرد و درست در همان لحظه که از میان حلقهی یقهی بستهاش، گردن کشید و سرشانهها را صاف کرد تا مقتدرتر بایستد، کفهی دستی روی صورتش پهن شد. چشمانش سیاهی رفت و نقش زمین شد. آن فاصلهی مهیب تیشرت تنگ و شلوار فاقکوتاه، آرامآرام با پایین آمدن دست، بسته میشد.
جمعیت به سمت دو مرد هجوم برد و دیگر چیزی جز دستهایی که بالا و پایین میرفت و صداهایی که در هیاهو در هم میپیچید، دیده و شنیده نمیشد.
یاد بطری افتاد و مأموریتی که ناتمام مانده و لذتی که هنوز تصورش، به تجربهاش منتهی نگشته است. سر برگرداند تا آمادهی خم کردن زانو شود. نگاهش را روی نیمهی ناپایدار بطری دوخته بود که دستی به سمت بطری دراز شد. دست سیاه بود و ناخنهای چرکین متصل به سرانگشتان که ادامهی استخوانهای بیرونزده از زیر پوست بود، انگار میخواستند هر چه زودتر اسکلت تن رنجورش را از زیر بار این اندک گوشت و خون باقیمانده بیرون بکشند. اما با این حال اگر خشکی و سیاهی میگذاشت، طراوت پوست جوان یک آدم بیستو خردهای ساله روی دستش مشخص میشد. مثل گمشدهای که از پایین رود تا سر چشمه، آب را پی میگیرد، سرانگشتان را تا صورت پی گرفت. چهرهاش پر از همان طلبی بود که دست برای رفع آن به سوی بطری مچاله شدهی رانی دراز شده بود. کیسهی بزرگ آشغال روی دوشش، مدام تعادلش را به هم میزد. او هم انگار در این فاصله زانویی را که آمادهی خم شدن بود تا سر پی گرفته بود. نگاهها تلاقی کرد.
هیچ وقت فکر نمیکرد که برای یک تکه آشغال این قدر با کسی به رقابت و حسادت بیفتد. روی زانو نشست و همینطور که نگاه دورهگرد با او پایین میآمد دست به سوی بطری برد. میخواست بگوید «تو که این همه از اینها داری، این یکی را بگذار برای من!» اما ابروهای دورهگرد به حالت ملتمسانهای بالا رفت. چیزی جز سفیدی چشمانش در میان آن صورت چرکین پیدا نبود. حتی میشد گفت که احساساتش هم در میان سیاهیها غرق میشد و اگر کمی بیشتر سماجت میکرد، دورهگرد دست از بطری مچاله میشست و میرفت. بطری را برداشت و بدون این که بتواند معنای تلاقی این دو نگاه را تحلیل کند، در میان کیسهی دورهگرد جایش داد. بیدرنگ روی پا ایستاد و بدون مکث مشغول رفتن شد. نگاه دورهگرد تا چند قدمی تعقیبش میکرد.
- ۹۳/۰۷/۰۲