داستان یک هیچ
اپیزود اول: 5؛ 4؛ 3؛ 2؛ 1؛ 0... آتش!...
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
چقدر خوب است آدم پس از مدتها تلاش مستمر و جنگیدنهای مدام، پس از رویت صبورانهی چهرههایی که بیصبرانه برای تماشای چهرهی پشیمان و شکست خوردهات، شمارش معکوس میکردند، بدون حتی ذرهای پشیمانی، خستگی، ناامیدی و حتی گلایه و پر از انگیزه برای ادامه حرکت و تجربیاتی که هر یک بیاندازه میارزند، از کاری کناره بگیرد. از هیاهوی دنیایی که مدتها نواهای آشنا و سروش رازآلود را به گوشت کر کرده بود و هر روز بیش از پیش آدم را از خودش گم می کرد...
حالا بر خلاف انتظار همه و حتی خودم، آخر این شمارش معکوس «انفجار» نبود، «آتش» بود. شاید وجه مشترکشان «سوزاندن» باشد ولی بر خلاف اولی که نابود میکند، دومی نیروی رانشی بسیار قویای است برای فتح افلاک.
اپیزود دوم: طوطیصفتی
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
من به نظریه تربیتی اسلام که تکامل فرد را در دل اجتماع و تکامل اجتماع را در گرو سلوک فرد می داند، شدیدا معتقدم؛ من هر چه باشد شاگرد مطهری ام! اما همه کسانی که دوستشان دارم یا به نوعی الگویم هستند از ملاصدرا گرفته تا شیخ فضل الله نوری و امام (ره)، همه در زندگیشان مقاطعی داشتند که بالاجبار یا اختیار، از هیاهوی دنیای اطراف فاصله گرفته و در عوالم درون غوطهور میشدند و فراغتی بود تا ضمن ارتباط دورادور با وقایع اتفاقیه، در خود فرو شوند و گوهر خویش را از اعماق اقیانوس درون بجویند. البته برای یک «هیچ»، حرف از این چیزها زیادی است ولی چه میتوان کرد با افسار محبتی که دیوانگان را به زنجیر کشیده و باخود می برد.
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند
آن چه سلطان ازل گفت بگو میگویم
من اگر خوبم و گر بد چمن آرایی هست
که از آن دست که او میکشدم میرویم
اپیزود سوم: غرغروها به بهشت نمیروند.
من و انکار شراب؟! این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
آموختهام برای نیل به هدف باید جنگید و برای بازننشستن از جنگ، باید آرمانگرا بود و مشتاق و مست تصویری که از جهان پس از تحقق آرمان میتوان داشت و در این میانه، آرمان باید آن چنان آرزوی بزرگی باشد که بلندپروازیات ارضا کند و ارزش دست به زانو گرفتن پس از زمین خوردن را داشته باشد. به قول امام (ره) ملتی که آرزوی شهادت دارد، این ملت دیگر خوفی ندارد.
من به ازای این همه تلاشهای بینتیجه که سرمایهها را هدر داد و فرصتها را تلف کرد و بیشک، قصور و تقصیر من در آن بیش از هر چیز اثرگذار بوده، خودم را تبعید میکنم به این گوشه دورافتادهای از فضای مجازی؛ جایی که با چند برابر تلاش برایش خواهم نوشت اما کمتر کسی آن را خواهد دید و جز به واسطهی جست و جوی مفاهیم، بدان وارد نخواهد شد. «ما مکلفیم به وظیفه» برای من توجیه اشتباهاتم برای نرسیدن به نتیجه نیست. «حصر باید شکسته شود» یعنی طوری تلاش کن بشود! اصلا نشدن معنا ندارد. حالا که نشده، تبعید مجازات منصفانهای است.
اپیزود چهارم: دیکتاتوری دوست داشتنی
اگر ز مردم هوشیاری ای نصیحت گو
سخن به خاک میفکن! چرا که من مستم
دنکیشوتها، مملکت را پر کردهاند. توهم کار فرهنگی همهمان را برداشته؛ نه اولویتبندی داریم نه اگر داشته باشیم برای تحققشان تلاش بسزایی میکنیم. نمیدانم از کی این نظریه به طور ناخودآگاه در آدمها جا افتاد که به فرهنگ نگاه خط تولیدی صنعتی داشته باشند که پیش خودشان بگویند، من قهرمان سفت کردن این پیچم که همه ماشین را نگه داشته!
سرت را بلند کن دن کیشوت! کل کارخانه روی هواست!...
اپیزود پنجم: به یاد او و برای او، که گفت «میروم تا خط امام بماند» و رفت...
پ.ن.1: نه تافتهی جدا بافتهام نه از دماغ فیل افتادهام. باید مراقب مرض خود-یک-چیز-دیگر-پنداری بود...
پ.ن.2: کارگر ساده با انواع مهارت ها از قبیل نویسندگی، پژوهشگری، بازیگری، مشاعره، طنزپردازی، منتقد درون گفتمانی، آشنا به نرم افزارهای ادوب، آشنا به زبان انگلیسی، اهل بحث و گفت وگو و چند آپشن دیگر موجود است. در صورت نیاز اعلام فرمایید تا بررسی گردد. :)
پ.ن.3: یک جماعت کثیری را با این تصمیمم خوشحال کردم. خدا یا این شادی ها رو از ما نگیر!
در مورد اپیزود دوّم :
گاهی انزواگزینیه که آدمو برای حضور توی جمع مشتاق میکنه... بعضی وقتا بهتره بیخیال اصول شد به حرف دل سر خم کرد. :)