آیا عشق سیاسی-اجتماعی هم داریم؟
من معتقدم ما یک عشق بیشتر نداریم. عشق بذاته باید امری بسیط، ازلی-ابدی و واحد باشد اما میتواند ظهورات و تجلیات مختلفی داشته باشد و این ظهورات میتوانند ذومراتب نیز باشند. اگر بنا باشد عشق را تنها در رابطهی رمانتیک جستوجو کنیم آن وقت سوال جدیتر این است که عشق به فرزند، وطن، طبیعت، گیاهان و حیوانات و امثالهم از کجا میآید؟ چرا و چطور کسی نگهبانی از جنگل را به عهده میگیرد و حاضر میشود برای آن جان خود را نیز بدهد؟
«جان»، طبیعتا بزرگترین سرمایهی آدمی است و هر کس نزد خود به وضوح درمییابد که سرمایهای والاتر و مهمتر از آن ندارد. بهعلاوه، انسان به حکم فطرت هر چیزی را که در دایرهی «من» قرار بگیرد دوست میدارد و هر قدر که هر چیز به محور این «من» نزدیکتر باشد، بیشتر نزد او دوست داشته میشود. حالا سوال این است که چه چیزی است که موضوعی را مهمتر از «من» میکند؟ چرا کسی حاضر است برای حکم فردی که نه با او رابطهی فامیلی و خونی دارد و نه در حلقهای حول «من» به شکلی طبیعی، تقربی به محور دارد، جان خویش را بدهد؟ شور و اشتیاق رزمندگان دفاع مقدس چگونه قابل توجیه است و عجیبتر از آن وصایای ایشان به تبعیت از کسی که از وی چیزی بیش از یک نام و چند سخنرانی ندارند؟ آیا این همان شکل هیتلری و لنینی و استالینی و چگوارایی و ناپلئونی است که باید آن را با کاریزمای شخصیتی رهبر تحلیل کرد آن طور که از منظر غربیها مطرح است؟ فردی که قدرت روحی خاصی در مطیع کردن افراد دارد با سخنرانیها پرشور و برانگیزاننده، آحاد ملت را تحریک به حضور اجتماعی و سیاسی میکند و از آنان اسلحه یا دستکم سپری برای مقابله با دشمنان خودش یا در اخلاقیترین حالت، دشمنان ملتش میسازد؟ خب به سادگی میتوان چند تفاوت این دو مدل را مصداقا برشمرد:
1- تحریکشدگان حالت دوم، به سرعت ناامید شده و شور و انگیزهشان به سردی گراییده یا به شکلی معکوس در جهت ضد خودش شروع به عمل کردن میکند. تاریخ شوروی و آلمان هیتلری پر از این نمونههاست و برای لمس بیشتر این فضا رمانهای جنگ جهانی اول و دوم خصوصا در این دو جبهه کاملا گویا هستند.
2- رهبر کاریزماتیک از جنس دوم، هرگز به ضد خودش تبلیغ نمیکند و شرایط روحی ناشی از محبوبیت فراگیر در میان مردم، او را به سمت دیکتاتور شدن سوق میدهند. این درحالی است که مثلا امام خمینی (ره) صراحتا تاکید میکنند که اگر من هم از اسلام دست بردارم، باید کنار گذاشته شوم یا این که مردم مرا کنار خواهند گذاشت.
3- محور رهبری یک رهبر کاریزماتیک از نوع دوم، خود او و تشخیصها و سلایق فردیاش است چنان که در تاریخ شوروی مضبوط است که استالین، شخصا و رأسا در بسیاری از امور جزئی و خرد مدیریتی -همچون سانسور فیلمها و نظارت بر فیلمنامهها- ورود میکرد و در صورتی که نظرش تحصیل نمیشد به سرعت افراد را از کار برکنار و به جوخهی اعدام میسپرد و نتیجتا در دستگاه او قانون، هرگز به معنای سلسله مراتب مدیریتی و آییننامههای مکتوب جایگاه نیافت و شوروی حتی تا زمان فروپاشی از یک ساخت منظم قدرت برخوردار نشد. حال آن که حضرت امام خود به اصلیترین محور تفاوت ولایت فقیه با دیکتاتوری اشاره کردهاند که ولایت فقیه، «ولایت فقه» است. بر هیچ مسلمان شیعهای پوشیده نیست که فقه، یک ضابطهی شخصی نیست که با سلیقه شخصی افراد قابل تعیین باشد؛ تاریخ چندصدسالهی فقه شیعی که برخوردار از منابع متقن قرآنی و روایی است از چنان قدرت و ضابطهمندی برخوردار است که در طول این سالیان هیچ فقیهی در اصول به خلاف فقهای قبلی، نظری ایراد نکرده است. بنابراین قانونی شفاف –به شفافیت تاریخ فقه شیعی- بر ولی فقیه حکومت میکند که قابل نقض و تردید نیست.
4- ارائهی نظر و عمل برخلاف رأی دیکتاتور، برابر با حذف تلقی میشود حال آن که تاریخ سیوهفتسالهی جمهوری اسلامی نشان داده است که نه تنها نظر کارشناسی برخلاف نظر ولی فقیه محترم شمرده میشود بلکه اصولا اجتهاد شیعی معتقد به لزوم مراجعه به تخصصهای مختلف در زمینههای مربوطه است و حتی بسیار پیش آمده که نظر کارشناسان یا والیان امور، اگرچه به غلط برخلاف تشخیص ولی بوده اما نهایتا نظر آنان محقق گشته است و بعضا منجر به نتایج نامطلوبی نیز شدهاند که از آن جمله میتوان به پایان جنگ و پذیرش قطعنامه یا مسئلهی برجام اشاره نمود.
این فهرست را همچنان در بسیاری موارد خردتر میتوان ادامه داد اما نویسنده بنا دارد به اهم این اختلافات بپردازد؛ اختلافی که ریشه در خاستگاه کاملا متفاوت دو جهانبینی دارد و موضوع اصلی این نوشته است. یک رهبر کاریزماتیک از نوع دوم، با سوءاستفاده از احساسات و افکار عمومی آنان را به بردگی خویش وامیدارد و ایشان را در جهت اغراض شخصی و گروهی به کار میگیرد. اتفاقی کابوسوار که موضوع بسیاری از رمانها و فیلمهای قرنبیستمی است که البته از منظر لیبرالهای امپریالیست برای رهبران محبوب نظامهای فاشیستی و سوسیالیستی نوشته و ساخته شدهاند از جمله 1984 اورول و فارنهایت 451 ری برادبری.
اما امام، طبق تعریف در تاریخ تشیع، فردی است که اساسا به خویش نمیخواند بلکه مامور است که مردم را به خدا بخواند. بنابراین او، نه قبلهی حاجات و موضع پرستش بلکه واسطهای برای تقرب به حقیقت ازلی و ابدی هستی است و نه تنها مامور به برقرار نظام عدل و قسط در اجتماع است بلکه بناست تا هر فرد بشر را در جانش به سوی حق هدایت کند و اصولا برقراری نظام اجتماعی عادلانه هم مرتبهای است برای نیل به این هدف، چرا که بدون تحقق آرامش و قسط در سطح جامعه، فرصتی برای هدایت افراد به سوی حق دست نخواهد داد. بنابراین امام در ضمیر افراد جا میکند و به موجب مودتی که خداوند آن را تضمین کرده، قلوب مردم و حقجویان در برابر او خاضع میشود و آنان را به تبعیت و اعتماد به رأی او فرامیخواند. بدین ترتیب اگرچه امام، واجد رهبری کاریزماتیک است اما تحلیل بعد روحی و شخصیتی او به این حد ختم نمیشود بلکه خداوند محبت او را در دلهای مردمان جا میدهد تا به واسطهی او به سوی خودش هدایت گردند. از همین جا جایگاه عشق سیاسی-اجتماعی در آن عشق ازلی و ابدی مشخص میگردد. خدا، عین هستی و هستی، عین زیبایی است و زیبایی، خالق عشق است و همهی مخلوقات تجلی این عشقند که اشرف ایشان، نوع بشر است که همواره در جستوجوی هرچیزی در کمال آن است و کمال هر عشقی، عشق به خداست.
*****
عقلا، هیچ موضوعی مهمتر از «من» نیست و عقل به معنای عقل حسابگر، هیچ چیزی را بر هستی و حیات «من» و هرچیز نزدیکتر به حلقهی «من» برنمیگزیند و ترجیح نمیدهد. اما همین عقل اگر در مصداق، به هستی مطلق هدایت گردد و چیزی را بیابد که نه تنها «من» را از او نمیگیرد بلکه بیش از پیش به آن هستی میبخشد، مشتاق آن گشته و واله و شیدایش میشود. این، همان مقامی است که عقل دیگر در برابر عشق نمیایستد بلکه خود را و عشق را، تجلی وجود واحدی که برابر با هستی مطلق است مییابد و نتیجتا حکم او با حکم عشق، و حرکت او با حرکت «من» و تمایلاتش یکی میشود. اگر عقل همواره به زنده ماندن حکم میکند، همان عقل، در شرایطی حکم به دریدن حجاب جان میکند و مشتاق اتحاد با هستی مطلق میشود و اگر هم زنده بودن به معنای حیات مادی را برمیتابد، نه از سر وابستگی و تعلق بدان، که از سر حکم همان عقل است برای تکامل و رسیدن به نقطهای که پرندهی جان دیگر تاب پر گشودن در قفس ماده را نداشته باشد.
بنابراین عقلانیترین و در عین حال عاشقانهترین کار یک رزمنده، شهادت در راه امام میشود و او در عین حال که در حال مبارزه با دشمن وطن است، برای براندازی نظام استکبار جهانی تلاش میکند، به رشد خودکفایی در صنایع مختلف کمک میکند، برای برتری علمی جامعه درس میخواند و... عملا در حال تکاپو برای راضی کردن معشوق حقیقی از خویش و در واقع در حال عبادت اوست که یک تجلی همین عشق را نیز در امامش مییابد و به تبع آن هر چیزی که پیوندی با آن حقیقت ازلی بیابد، بسته به میزان پیوندش میتواند معشوق انسان واقع گردد.
بگذریم، چند وقت پیش تلویزیون یک فیلم زیرخاکی پخش کرد از ایرانی های مقیم آمریکا که 12 فروردین 58 از ایالتهای مختلف بگمانم به نیویورک رفته بودند و داشتند به جمهوری اسلامی رای می دانند. پاسخ پیر وجوان و مرد و زن و دکتر و دانشجو و... یک چیز بود: اسلام برای همه زندگیمان کافی است و...کاش می شد آن دانشجوها را امروز پیدا کرد و نظرشان را دوباره پرسید. آیا آنچه ما از اسلام می دانیم برای اداره امور کافی است؟
اسلام در جایگاه کلیتی از عالم بالا برای همه زندگی ما کافی است، قبول اما ایا آن زمان که انقلاب شد یا حتی حالا بعد از 38 سال این فقها و علما توانسته اند الگوی کاربردی برای حکومت اسلامی و همه متعلقات و .. آن ارائه دهند؟!!
رفیق (به سبک روسها وگرنه بنده و شما که قطعا رفاقتی نداریم) ما هنوز از سبک زندگی اسلامی مجموعه کاملی نداریم. اقتصاد اسلامی، سینمای اسلامی و ... نداریم. شاید بارزترین چیزی که بتوان به آن استناد کرد طب اسلامی باشد. آنهم به لطف امام صادق نه فقهای گرانقدر!
گاهی وقتها فکر می کنم قطعا افول سریع مسلمانان در عرصه های مختلف پس از غیبت حتما باید از سنتهای الهی باشد. و با این همه ما جای خالی امام را نمی بینیم و فکر می کنیم بدون او می توانیم برای خود کسی بشویم، این ما من هستم، شما هستید و البته در کنار آن فقهای گرانقدر