نه آن قدر بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آن قدر کوچک
که خود را بزرگ...
گریز از میان مایگی
آرزوی بزرگی است؟
نه آن قدر بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آن قدر کوچک
که خود را بزرگ...
گریز از میان مایگی
آرزوی بزرگی است؟
ما چگونه سینما را میشناسیم؟ بر چه اساسی آن را نقد میکنیم؟ آیا مجازیم با سینمایی که دعوی واقعگرایی دارد، برخورد نشانهشناسانه کنیم؟ آیا نشانهها در سینمای ما درست به کار گرفته میشوند؟ چگونه میتوان آنان را به درستی تحلیل کرد؟
پیتر وُلِن، مقالهی «نشانهشناسی سینما» از کتاب «نشانهها و معنا در سینما»یش را به این جمله آغاز میکند: «در سالهای اخیر علاقهی فراوانی به نشانهشناسی سینما و این مسئله که آیا امکان دارد که نقد سینما و زیباییشناسی سینما را در حوزهی خاصی از علم نشانهها مستحیل کنیم، پدیدار شده است.» سالهایی که وُلن از آن حرف میزند سالهای ابتدایی دههی 70 میلادی است. سالهایی که برای سینمای فرانسه، ایتالیا و آمریکا سالهای مهم و سرنوشتسازی به حساب میآید.
کتاب «ساختگرایی، نشانهشناسی، سینما» مجموعه مقالاتی از برخی نظریهپردازان سرشناس سینما از جمله پازولینی، پیتر ولن، اومبرتو اکو، کریستین متز و... است که به کوشش بیل نیکولز گردآوری شده است. اولین مقالهی این کتاب به قلم پیتر وُلن، به موضوع «نظریهی مؤلف» میپردازد و خاستگاه، ابعاد و رشد این نظریه را شرح میدهد.
دارم به نمای دور علاقهمند میشوم
نمای دور، روابط را نشان میدهد و نمای نزدیک، احساسات را پررنگ میکند.
در نمای نزدیک لبخند مهربان کنار چشمان دروغگو دیده میشود. نمای نزدیک، صداقت نداشته را نشان میدهد؛ نمای نزدیک میگوید آدمها خونجگرند ولی ساکت؛ نمای نزدیک، بدون اشک میگرید، بدون قهقهه میخندد، بدون عربده فریاد میکشد؛ نمای نزدیک دروغ میگوید و همزمان اعتراف میکند، نمای نزدیک سرش را میاندازد پایین و نگاه میکند، نمای نزدیک از درون میجوشد و از برون سازگار است، نمای نزدیک، خودمتضاد است؛ پنهانیهایش را آشکارا فریاد میکند. نمای نزدیک، اسرار هویدا میکند...
بیشرم است!
نمای دور، بیشتر بر روابط تمرکز میکند و من دارم به نمای دور علاقمند میشوم...
من یکی دوباری، تشییع مردهها شرکت داشته ام. مراسم ویژهای است برای بازگشت به خود... در میان سکوت تو و نالهی آدمها، درک هولناکی حاصل میشود از این که روزی بیبروبرگرد آن بالا خواهی بود، روی شانهها... در این جور مراسم باید فقط به دنبال خودت بگردی و از هر چیزی که تو را مانع رسیدن به این درک است، دوری کنی و یا اگر میتوانی عبور کنی تا تمرکز ذکر، حاصل آید.
من چندین بار، در تشییع خودم شرکت داشتهام. بیش از شمارهی انگشتان دو دست شاید... اگر عامل خودآگاهی، موانع را تشدید نکند و مراسم، سادگی صادقانهاش را حفظ کند، ذکر، بالبدایه حاصل است. نیازی به جان کندن برای تمرکز نیست. شهدا جلوجلو میروند و تو را روی دوششان حمل میکنند و برایت لااله الاالله میخوانند. باید خودت را به ایشان بسپاری؛ که زندهها ، میدانند چه میکنند. تو، مردهای که فکر میکنی داری کار میکنی. تو آن بالایی؛ روی دوش کاروانی از شهدا که برایت دم گرفتهاند و تو، خام، میپنداری که مسئولیتت آن است که پیام شهدا را که «با دستان بسته، دیگر رفتهاند» تا تو «با دستان باز، بمانی»، به گوش مردم برسانی؛ تو که فکر میکنی آرمانگرایی تحسینبرانگیزت، بدخطی و بیهنری شعارنوشتههایت را خواهد پوشاند... تو که فکر میکنی خشم احترامبرانگیزت از غفلت از آرمانها، برای ابرازش به هر شیوه و سبکی، پیش چشمان دریدهی هزاران رسانهی گرگصفت، کافی است... تو که عجب ایمانت به غیب، به دام مادهگراییات انداخته و بی آن که بدانی، بی فهم اندکی از هنر و زیبایی که با شهادت، گره علیالاطلاق خورده است، هر راهی را برای ابراز نظرت مجاز میشماری...
تو! ای پندارهای خام مردهای که تشییعش میکنند تا همین حوالی، در میان ماتریالیسم نقاب زدهی تکبر، به خاکش بسپرند...
با توام! ای من سطحی! با منم! ای توی بی حوصله! میبینم که شهدا دارند آگهی ترحیمت را، آگهی ترحیمم را چاپ میکنند...
*****
من دیگر نمیتوانستم تمرکز کنم. چشمم به شعارنوشتههایی بود که قدم به قدم با جمعیت، پشت سر شهدا متراکمتر میشد و برق بدسلیقگیشان، چشم را از نور شهدا میربود و گوشم به اشعاری معطوف بود که در همهمهی بیکیفیتی بلندگو، نه میشد آن را شنید و نه میشد آن را فهمید. در دوگانهی آزاردهندهی شنیدن و نفهمیدن؛ دیدن و درک نکردن، گم بودم...
پ.ن.1: نشناختید مردم ما را ؛ نشناختید!...
تا دیر نشده تصورتان از واقعیت مردم را با محض واقعیت، تطبیق دهید وگرنه آن استکباری که مخاطب این جمله است از شعبهای از درونتان برخواهد خواست.
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ برخیزی از این خواب گران...
پ.ن.2: کسی که به شهدا وصل شد، میفهمد باید با برجام و عاملینش چه کند اما کسی که در حجاب حب و بغض نسبت به چنین مسئلهای مانده باشد، نه تنها به درک مقامات شهدا راهی ندارد بلکه حتی موضعگیری درستی هم در مسائل مستحدثه نخواهد داشت. صدرا بگیرید که اگر صدرا گرفتید، نودهم پیش ماست.
پ.ن.3: شهادت، هنر مردان خداست و هنر شهید، آن است که نظر میکند به وجه الله و وجه الله، امام زمان توست و هیچ بشری را، یارای نظر کردن در وجه الله نیست الا به این که اگر کوه هم هست، در خود مندک شده باشد...
من که کلا علافم... میچرخم...
دیگر کاری از دست ما برنمیآید الا همین پرسهزنیها در عرصهی فرهنگ...
من یاد گرفتم اشتیاق کاری نداشته باشم؛ از چیزی خشمگین نشوم؛ بحث نکنم؛ کلا سِر شدهام. کار گروهی همان قدر بینتیجه است که کار فردی! اصلا همه این چیزها حرف است. الکی است. همت و ارادهی کار اگر باشد این چیزها همه میرود به اولویت دوم به بعد ولی خب نیست. همه مثل من شدهاند. من مثل همه شدهام. از هم یاد میگیریم. بیاییم، برویم، سکوت کنیم، محافظهکاری کنیم... عجب بدآموزانی هستیم برای یکدیگر!!...
من هم همین دوروبرها میچرخم...
دوست داشتم مرد بودم... کاش دستکم مرد بودم و گاهی یک مشت محکم حواله صورت بعضیها میکردم که هر قدر -به قول خودشان- عربده کشیدیم، یس شد به گوش انکرالاصواتتر از خودمان! در این مملکتی که قران قرانِ ته بودجهی فرهنگی را میشمرند و میریزند به دامان امثال ما، یک نگرشی هم هست که در ناخودآگاهش معتقد است بابک زنجانی شدن فقط همین است که از بیتالمال بدزدی؛ ولی مخارج بیبرنامگی ما، داخل در هدرفت بودجه بیتالمال نیست.
من معتقدم این کار نیست که با دستان ما ساخته میشود بلکه این ماییم که در دستان او ساخته میشویم. ماییم که در فیلتر کار، الک میشویم حالا من بروم خودم را بکشم برای کارهای مثلافرهنگی و دوزار اخلاق اسلامی را هم بفرستم هوا که مثلا پیرو خط امامم و مدافع حریم ولایت!
خدایا! تو رو خدا این یک بار را چشم بر این متن ما ببند! این همه بقیه عصبانی شدند یک بار هم ما! این یک بار را داد میزنم بعدش ساکت میشوم برای همیشه... مثل همان سکانس از کرخه تا راین، آخرین باری که سعید داد زد و بعد خاموش شد. دست ما به جایی نمیرسد؛ نه حتی به صورت خوشفرم بعضیها...
من این اطراف میچرخم....
تصویر: «پیرمردی خسته و تنها، نشسته بر دروازه ابدیت» اثر ونگوک
این مدت هر کدام از دوستان که لطف داشتهاند و کاری پیشنهاد کردهاند، آن را رد کردهام. همه کارها خوبند و لازم و ضروری و خیلیهاشان در دایره علایق و توانمندیهای من هم میگنجند و من در دایره نیازهایشان اما این روزها عجیب معتقدم که باید کار نویی کرد و از این ساختارها بیرون زد و طرحی جدید در انداخت. سراغ آدمها میروم با آنها درباره طرحهای جدید و کارهایی که میشود کرد حرف میزنم اکثرا به نوعی محترمانه یا دوستانه افکارم را به چالش میکشند یا چون فکر میکنند اینها کارهای لوکس و دکوری و دست چندمی است، به بهانهای از آن شانه خالی میکنند؛ بهترینهایشان با تردید و بدون آن که علاقه و انگیزهای داشته باشند و انگار که پیش خودشان گفته باشند حالا این را هم تجربه کنیم ببینیم چه میشود، وارد میشوند. برخی هم به واسطه جذابیت پای کار هستند ولی خب این ها وقتی مشکلات ظاهر شوند و جذابیتهای اولیه رنگ ببازند، چیزهای دیگر یادشان میرود.
هنوز هم معتقدم گینس یک فیلم سخیف یا زیر شانه تخم مرغی مثل بقیه نیست و روز به روز هم در این اعتقادم راسخ تر می شوم.
سخافت گینس محصول نوعی تحلیل جامعه شناسانه و نگاهی روان شناسانه به وضعیت اجتماعی است که از نظر مولفش همان، به نوعی دیگر و با توجه به نظارت ها، خطوط قرمز و وضع مخاطبین، در پایتخت نمود پیدا کرده است.
اگر پذیرفته اید که تنابنده خلاق است که هست، و روش خاص خودش را در نوشتن و بازیگری و کارگردانی دارد که دارد، و استعدادی است که در پایتخت به غایت شناخته شده اما در سایر آثار، ابعاد دیگری از خود بروز داده که داده، اگر پذیرفته اید که تنابنده، مولف است که قطعا هست پس باید بپذیرید که مولف باید با سبک و امضای شخصی اش تحلیل گردد.
امروز آسان و سوت زنان از کنار گینس عبور می کنیم و مصاحبه ی مولفی را که دارد خودش را صادقانه در گفت و گوی نشریه فیلم شرح می کند، جدی نمی گیریم و پایتخت4 را با آن سکانس هیستریک اقدام به خودسوزی، همان طور به تماشا می نشینیم که پایتخت 1، 2 و 3 و نمیبینیم که تحلیل تنابنده از جامعه این است که "مثل آتش زیر خاکستر آماده گر گرفتن است"؛ فردایمان دیدنی است... اتفاقی که مکرر شدنش بعد از نمونه ی اصیلی چون عطاران، ملال آورتر از آن است که انتظار شوق آفرینی برای رسیدن فردا باشد.
پیش بینی این که گینس و پایتخت بالاخره در نقطه ای به هم می رسند که اصلا کار نستراداموس گونه ای نیست که شایسته ی اتهام نمادشناسی فراطی یا فرامتن خوانی باشد چون بالاخره مولف هر دو یک فکر است و خاستگاهشان یک تحلیل و یک نگاه؛ اما حقیقتا امیدوارم آن نقطه، آن نقطه ای که راقم این سطور از آن نگران است نباشد و با طیب خاطر مثل همیشه ترجیح می دهم که شکست خورده ی این بازی هولناک باشم...