دارم نامه سرگشادهی اصغر فرهادی را که در روزنامهی شرق خواندهام در ذهنم مرور و سعی میکنم اعصابم را آرام نگه دارم...
دارم نامه سرگشادهی اصغر فرهادی را که در روزنامهی شرق خواندهام در ذهنم مرور و سعی میکنم اعصابم را آرام نگه دارم...
من این طرف خیابان ایستادهام، پشت چراغ قرمز عابرپیاده. او، از آن طرف بدون آن که یک لحظه توقف کند یا آن که فقط ثانیهای برای عبور تردید کند یا حتی فقط تردید کردن، به ذهنش خطور کند، از خیابان رد میشود. اصلا متوجه او نیستم اما گویا نگاهم به اوست. احتمالا قبلترش هم بوده... دارم به حواشی این که استاد زرشناس مطلبم را در صبح نو دیده فکر میکنم... کاش همه مثل او بودند! چه بیمقدمه میگوید خوانده! چقدر معمولی! انگار که خواندن مطلب من(!) در صبح نو(!) کار معمولیای باشد! دارم سعی میکنم متناسب با این برداشت، کلمهی «اتفاقا» استاد را تحلیل کنم که لبخند، گوشهی لبم مینشیند و متوجه او میشوم که حالا از نیمهی خیابان عبور کرده و به لبخند من میخندد. مسألهی عبورش از چراغ قرمز، از ناخودآگاهم به خودآگاهم میآید. من سعی میکنم لبخندم را جمع کنم و او معلوم است تلاش میکند، جملاتی را مرتب کند. دیگر تقریبا به نزدیکی من رسیده که آرام و درحال عبور، با همان خندهی بیمزهاش میگوید: «باشه بابا! من (با تاکید میگوید) بیفرهنگم!» خداروشکر که نگاه من، بیفرهنگیات را یادت میاندازد!...
نگاه تو، بیفرهنگیام را یادم میاندازد...
سر چهارراه ولیعصر(عج)-طالقانی، از بیآرتی پیاده میشوم. تا برسم به خط عابر، چراغ پیاده، قرمز میشود. جایی جلوتر از خط ایست و نرسیده به محدودهی خط عابرپیاده میایستم. کمی آنطرفتر، آن دو ایستادهاند. به زبانی که به گمانم مربوط به چکاسلواکی است حرف میزنند. اتوبوس از ایستگاه خارج میشود و درست جلوی من و آن دو میایستد. همزمان چندنفری بیدرنگ بدون توجه به چراغ قرمز، از خط عبور میکنند. نگاه آن دو، آنان را بدرقه میکند. با هم حرف میزنند و خندهی طعنهآمیزی صورتشان را فرامیگیرد. تعجب و تأسف هم قاطیاش است. یاد خاطرهی دیگری افتادهام... خندهشان اذیتم میکند...
اتوبوس محدوده قرمز ایست را رد میکند، اوایل خط عابر، پشت چراغ خودش میایستد و جلوی دیدشان به چراغ را میگیرد. طبعا جلوی دید من را هم. من از پشت آن دو، دور میزنم و جایی که چراغ در دیدم باشد، در سمت راست آن دو، میایستم. نگاهشان مرا دنبال میکند و از این که توقف کردهام و با چشم چراغ و عابران متخلف را به هم پیوند میدهم، آرامش میگیرد. یکیشان برمیگردد و به دیگری چیزی میگوید و دیگری موافقت میکند. من چراغ را میبینم و منتظر سبز شدنش هستم. همین طوری که خاطرشان از من جمع است، به من چشم دوختهاند. کمی معذبم اما مقصودشان را میفهمم. چراغ سبز میشود. بدون این که بفهمند متوجه توجهشان هستم، طوری راه میفتم که متوجه شوند سبز شده و میتوانند عبور کنند. یک جوری که انگار دیرم شده، جلو میزنم که فقط این عذاب فرهنگی تمام شود...
Hey man! You don't have the right to judge. Every country has its own problems.
دنبال مشکلات چکاسلواکی میگردم! احتمالا باید یک ربطی بین مشکلاتشان و جنگ صربها پیدا کنم. غیر از آن که چیزی نمیدانم! (خندهام گرفته) اَه لعنتی! (به معادلهای فحاشانهی انگلیسیاش...)
معادلهای فحاشانهی انگلیسی
سر تقاطع ولیعصر(عج)-نیایش از بیآرتی پیاده میشوم. این جا را قبلا از پلیس پرسیدهام. گفته همین که چراغ نیایش قرمز باشد کافی است. توجه به چراغ پیاده لازم نیست. عبور میکنم. صف ونهای خطی، بسیار طولانی است. تاکسیها هم نامنظم ایستادهاند. مردمی هم که صف دوست ندارند تا آخر لاین دوم را پرکردهاند که با عبوریها بروند. عبوری که میآید جمعیت به هم میریزد و رقابت بدی شکل میگیرد. از دست آن یک پلیس کاری ساخته نیست. فقط تلاش میکند لااقل، لاین آخر را از تعرض عابرین، خالی نگه دارد.
آن دو تا، موبور و چشمآبی؛ انگلیسی بلغور میکنند، نگاه میکنند، تحلیل میکنند، طعنهآمیز میخندند. چشمم آنها را گرفته است. دوست ندارم بین ما این جا این طور بخزند. به اخبار برجام فکر میکنم. از کنارم رد میشوند بروند جایی بایستند. یکیشان میگوید: they don't stand in a line, in a queue و تأسف و لبخند. دارم با چشمغره بهشان نگاه میکنم ولی حیف متوجه من نیستند!
اگر ما نبودیم که شما اصلا نمیدانستید لاین چیست! ... داری اغراق میکنی فاطمه!... shut up man! خودت بیفرهنگی! بیفرهنگ چی میشود؟ whitout culture ِ عوضی!
اگر دوربین دستشان بود...
آخه دوست عزیز تو مثلا دانشجویی! تو که کراوات زدی بوی عطرت میآید چرا آخه؟! عه عه عه! شما با آن چادر آخه... خوراک سوژه شدنی!... نکنید عزیزان من! من که میدانم همینها اگر دوربین دستشان بود چطور غیرتتان گل میکرد!... نکنید بافرهنگان بیدقت من! باغیرتان بیشعور من!...
باغیرتان بیشعور من!
ضلع جنوبی میدان انقلاب، یکی از شبهای دههی اول محرم؛ من توی تاکسیام ولی بیآرتی غرب به شرق هست، یک اتوبوس معمولی رو به کارگرشمالی هست، ون هست، یک عالمه خودرو هست. اما موتور هم هست! تقریبا گره خوردهایم. موتوری و دونفر تَرکَش، پیرهن مشکی بهبر، پرچم یاحسین در دست، بیکلاه ایمنی با سروریش عزادار، مستقیم انداخته در عرض خیابان، با دست جلوی ماشینها را میگیرند که عبور کنند. رانندهها ادای احترام میکنند و راه میدهند... من جلو نشستهام. باشه برو بی انصاف! ولی بگو حسین (ع) از تو خواسته این جوری گره بیندازی به ترافیک! باغیرت میخواهی زود برسی هیأت! تو مسلمان شدهی نگاه حسینی! به تو نگاه میکنند حسین (ع) را میبینند... دقت کن!
خودت دقت کن! او چراغ قرمز راهنمایی را رد میکند تو هزارتا چراغ قرمزِ...
Shut up الان بالای منبرم!
You don't have right…
یس! آی دوووو...
No you don't!
باشه بابا! من(با تاکید میگویم) بیفرهنگم! اصلا بریم سر موضوع این هفته صبح نو...
الان که نگاه می کنم انگار کارکرد دانشگاه برای من، چیزی بیش از انتظار دوباره دیدن جنوب نبود. بالاخره آرمانگراترین آدم ها هم گاهی به خود حق می دهند کمی کارکردگرا باشند...
یک برگ روی چای نشسته است... انتظار...
آوای گرم گام کسی... گوش میکنم
مهمان ز راه می... چه نشستم؟!... سریع! زود!
در جمع «خانه» از همه «اغیار»، کوش میکنم
هر صبح جمعه مژدهی وصل تو را به شوق
با دانههای پرشکر اشک نوش میکنم
«جز قلب تیره هیچ نشد حا...» * ولی نه! من،
امید در تو، ای شفیع خطاپوش میکنم
باز آ! که میزبان تویی و میهمان منم
عمری، بداهتی است که مخدوش میکنم
«طال الصدی» **حبیب! که خود را به جام اشک
در آرزوی وجه تو مدهوش میکنم
* حضرت
حافظ:
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند
**دعای ندبه:
متی ننتقع من عذب مائک فقد طال الصدی
شاید برای حاشیهنویسی بر چنین متنی، لازم باشد حاشیهنویس، با یک زبان شبهعلمی تحلیلی که مثلا به قصد دستهبندی و طبقهبندی انواع طیفهای حزبالهی، کلیدواژههایی مثل «حزبالهی پژوهشکدهای»، «حزبالهی اندیشکدهای»، «حزبالهی آکادمیک»، «حزبالهی هیأتی»، «حزبالهی خانگی(اهلی)»، «حزبالهی مجازی(آنلاین)»، «حزبالهی رسانهای» و امثالهم را راه بیندازد و در تعریف و تشریح و توصیف هریک چند خطی سخن براند و خلقیات و جهتگیریهای هر کدام را برشمارد و رهبران و نامآوران هر طیف را نام برده و اندکی در شرح اندیشهی هر کدام قلمفرسایی کند و نهایتا هم از باب ثبت در تاریخ، از عاقبت قریبالوقوع هر طیف یک پیشبینی هوشمندانه به دست دهد که بماند در تاریخ...
شاید اصلا من خودم اگر مریض شوم، به زودی چنین مطلبی بنویسم. از این مطالبی که آدم خودش حس میکند مثلا بهزاد نبوی اواخر دهه هفتاد است و دارد تلاش میکند در مقام یک تئوریسین، صفبندی طیفهای مختلف جناح سیاسی متعلَقش را مشخص کند!
شاید این، مناسبترین راه باشد که دقیقتر متوجه شویم در کدام طیفها «به ضرس قاطع میتوان گفت که ناامیدی گستردهای به وجود آمده» و کدام طیفها قدرت بیان قاطع پیشفرضهای هرگزاثباتنشده را دارند و همیشه حق تعمیم را برای خود محفوظ میدارند.
چه شد که ارتش روشنفکری به دن کیشوت حمله کرد؟
مهرماه سال گذشته وقتی بهروز افخمی برای قسمت صفرم دور جدید هفت، برای مصاحبه و تجربهآموزی پیش جیرانی رفته بود و هشدارهای او را دربارهی جنس مخاطبان هفت و گفتمان سینمایی غالب کشور میشنید، کمتر کسی فکر میکرد که ماجرای این تقابل گفتمانی در سینمای ایران آن قدرها هم جدی باشد؛ آن قدر جدی که کسی در این میانه محکوم به جاری شدن حد گردد.
اما این روزها که ریتم وقوع حواشی سینمایی تندتر شده است، میتوان جیرانی را تصور کرد که کنار افخمی نشسته و با همان خندهی هشدارآمیز همیشگی، تعلیق موقت هفت را ناشی از گوش نکردن افخمی به تذکرهایش بداند. حتی میتوان پاسخ افخمی را هم تصور کرد که باید چیزی شبیه این باشد که «در عوض به هیجانش میارزید!»
این یادداشت را در نسیم آنلاین بخوانید
یا
جیرانی، به درستی فهمیده بود که هر نوع مقاومتی در برابر هژمونی غالب سینمای روشنفکری در کشور، به افزایش فشارها خواهد انجامید. هژمونی که محصول یک ساخت مهندسیشدهی لااقل پنجاهساله است و میتوان آن را در شاخصههای زیر جستوجو کرد:
1- از وجوه نظری-هنری، وامدار عینیتگرایی رئالیسم فرانسوی، چرکنگاری نئورئالیسم ایتالیایی و سمبولیسم سیاسی روسی در دوران ذوب (دورهی پس از استالین) است.
2- از وجه مدیریت کلان، ضمن اعتراف به صحت و جاافتادگی نظام استودیویی هالیوود و منطق صنعتی- تجاری-رسانهای آن، الگوی شکستخوردهی مدیریت فرانسوی را دنبال و تبلیغ میکند. گذشته از سایر دلایل احتمالی، بدون شک ریشهی این تاثیرپذیری در پیوندی تاریخی، مهندسی شده است که برای ردیابی آن میتوان در بعد تاریخی تا نمایش «سیاوش در تخت جمشید» فریدون رهنما در سینماتک هانری لانگلوا و در بعد سیاسی تا ذائقهسازی فرهنگی فرح پهلوی و حمایتش از جریان موسوم به موج نوی سینمای ایران، به عقب رفت و دوباره همان مسیر را با کیارستمی و مهرجویی و سهراب شهیدثالث و انبوهی نام دیگر بازگشت.
بنابر این نگاه، این پارادایم، به کلیشههای مدیریتی دههی شصت معتقد است یا دستکم به نوستالژی آن تمسک میجوید.
3- از وجه کارکردی، سینما را ایستادن بر سکویی برای قرار گرفتن در نظام رتبهبندی فرهنگ جهانی میپندارد و با این نقطهنظر به نوعی، سینما را به ابزاری برای گرفتن ژست شهروند جهانی استاندارد، تقلیل میدهد. بدین ترتیب، بدیهی است که فستیوالهای جهانی اسکار، کن، ونیز، برلین و امثالهم را برندهای معتبر جهانی میداند، برای رقابت در آنها تلاش میکند و تبعا در مرحلهی تولید اثر سینمایی، از ذائقههای آنان متاثر میگردد تا شانس موفقیت خود را بالاتر ببرد.
بنابراین، انکار ابتنا و اتصال سیاسی این جشنوارهها به جهانبینی و سیاست صاحبانشان، در واقع نه اعتقاد اصلی و صادقانهی این پارادایم، بلکه گریزگاهی است تا از این ژست در برابر بیاعتمادی مردم حراست و محافظت نماید. در واقع این هژمونی، هم خدا را میخواهد و هم خرما را! هم محبوبیت نزد مردمانی را میخواهد که با انقلاب اسلامی و مبارزه با استکبار جهانی شناخته شدهاند و هم اعتبار جوایزی را که درست توسط دشمنان همین مردم، ساخته شده و برای اعتباربخشی به این فرهنگ جهانی، به کار گرفته شدهاند.
4- از وجه سیاسی-فرهنگی، هر نوع همراهی با نگاه رسمی فرهنگی جمهوری اسلامی را مصداق دولتی بودن دانسته و با برچسب سفارشی، ابعاد هنری آن را حاشا میکند و از اقبال اجتماعی، اثرات مثبت فرهنگی و نتایج ارزندهی اقتصادی آن میکاهد. به علاوه هر نوع نظارتی را مصداق دیکتاتوری و سانسور میپندارد و با برچسبهای سیاسی آنان را به حاشیه میراند.
5- از وجه تکثیر خودی، این هژمونی، عمدتا همراهان فکری خود را در همین دانشگاههای هنری جمهوری اسلامی تربیت میکند و فضای فکری ایشان را با فیلمهای همین سینما و در سایر ساختارهای وابستهاش خصوصا ژورنالیسم، تداوم میبخشد. به همین ترتیب، بدنهی اجتماعی نقشآفرین در این پارادایم که خاستگاه اقتصادی-اجتماعی مشخصی دارد و عموما بخشی از طبقهی متوسط شهرنشین را شامل میگردد، به مرور از اعتقادات و مسائل روزمرهی عامهی مردم فاصله میگیرد، خوراک ادبی-هنری خود را درون خود ترجمه، تولید و مصرف میکند و نام این دروننگری را روشنفکری میگذارد و از آن برای خود رسالت آگاهیبخشی به تودههای بیاطلاع میتراشد.
فشارهای همین هژمونی بود که جیرانی را از افق یک نود سینمایی پرچالش به یک هفت دستبهسینهی مودب به آداب این هژمونی قانع کرد و او را -که خودش هم با «شام آخر» و «من مادر هستم»، به این هژمونی عرض ارادت کرده بود- به عضویت افتخاری درآورد و مبدل به تریبون تلویزیونی آن شد. جیرانی عزم پنجه افکندن در پنجهی این هژمونی را نداشت چرا که انگیزهی کافی هم برایش نداشت؛ ژورنالیست متوسطی که بهترین سالهای سینماییاش را در لالهزار گذرانده و غایتی که به دنبال آن است یک سینمای قهرمانمحور به معنای پر از آرتیستبازی آن است، اصلا چرا باید فشار سرمقالههای نشریات و ستونهای سینمایی روزنامهها و اعتراضات اصناف و نامههای سرگشادهی کارگردانان و مشابه اینها را تحمل کند؟ حالا یک کمی هم قصه و قهرمان کمتر! به جایی برنمیخورد.
هفت اول که رام شد، هفت دوم، عبرت گرفت و اصولا حتی به رجز خواندن هم تن نداد. اما هفت سوم، با کسی وارد میدان شد که خود را «دنکیشوت سینمای ایران» نامیده بود تا بگوید که هم قهرمان هست و هم نیست؛ هم سودای شوالیهگی و جنگ و فتح در سر میپروراند و هم این فتوحات احتمالی را توهمی بیش نمیداند و این، شاید دقیقترین پیشبینی او بوده باشد.
اما برگ برندهی افخمی این بود که با همهی گفتمانهای سینمایی ایران یک عکس یادگاری داشت؛ در هر سبک و ژانری فیلم ساخته بود و طبع خطرطلب و کنجکاوش حتی او را تا نمایندگی مجلس ششم نیز کشانده بود. با همین روحیه قدم به استودیوی هفت گذاشت و از همان ابتدا اعلام کرد که مخاطبش را از بدنهی اجتماعی هژمونی غالب سینمای ایران نمیگیرد و برایش مهم نیست که آنان، جمعهشبها، شبکه سه را نبینند.
جیرانی تلاش میکرد تا او را از فشارها و خطرات تهدیدکنندهتر مقاومتش آگاه سازد اما افخمی خود را جسورتر، و اهدافش را مبنی بر تغییر دادن جریان تولیدات سینمایی به سمت سینمای مخاطب عام -که آن را در دو ژانر کمدی و ترسناک خلاصه میکرد- مهمتر از آن میدید که به این نصایح گوش دهد.
اما حالا ریتم اتفاقات سینمایی تندتر شده است و مخاطبی که به ادعای جیرانی عمدهی مخاطبان هفت را تشکیل میدهد و به همین هژمونی غالب، تعلق خاطر دارد، نبض به شماره افتادهی هفت افخمی را در دست گرفته است که:
1- هفت، چیزی از جنس ذائقهی عامهپسند فیلمهای هالیوودی را تبلیغ میکند
2- هفت، مدیران دههی شصت را در کنار زدن آرتیستهایی چون «جمشید آریا» مقصر میداند.
3- هفت، فستیوال کن را جشنوارهی دگرباشان میخواند، آن هم درست در زمانی که کارگردان اسکاری ما دو افتخار ملی دیگر را از آن کسب کرده است.
4- هفت، به کسی تریبون میدهد که قادر است «اخراجیها» را بپسندد. پس «ژدانوف»ها را برای مدیریت تایید و «شعبان بیمخ»ها را برای تولید تشویق میکند.
5- هفت، مخالف ما روشنفکران است. ما که به سینما میرویم، ما که فیلم میسازیم، ما که برای فیلمها مینویسیم...
و البته گناه نابخشودنیِ شایستهی شلاق هفت، این است که چیزهایی در سینما هست که هفت، آنها را «دیاثت فرهنگی» مینامد. عبارتی که چه «دوندهی زمین» را دیده باشیم و چه نه، باید شدیدا مورد تهاجم قرار گیرد تا باب اعتراض به لختی پادشاه باز نشود. فراستی، شاید مثل همیشه کودکانه فریاد زده است اما حقیقتی در نسبت «دوندهی زمین» با «دیاثت فرهنگی» هست که برای تردیدافکنی در آن نه تنها میارزد که کمال تبریزی، دست از موقعیت بازتولید سریال متوقفشدهاش بشوید بلکه میشود با توسل به شلاق، حتی از گفتمان لیبرالیستی آزادی بیان و درود بر مخالف من هم هزینه کرد.
به هر ترتیب آن چه تا امروز آشکار شده آن است که هژمونی غالب سینمای روشنفکری، اگرچه تاکنون گلوگاههای گفتمانسازی را در اختیار داشته اما هر بار بیش از پیش، تضادها و تناقضات درونی و فکری آن نزد مردم باز میشود و اعتبار خود را متناوبا از دست میدهد. اگرچه فاکتور مهم باقیمانده یعنی مدیریت دولتی در عرصه سینما نیز سالهاست در برابر این هژمونی زانو زده اما انتظار میرود که مدیران صداوسیما، در مقابل آن، از دفاع از این اندک مقاومت باقی مانده آن هم با این ادبیات حداقلی نسبت به آرمانها و اهداف انقلاب اسلامی در عرصهی فرهنگ جهانی، باز پس ننشینند و در تغییر گفتمان سینمایی کشور، نقش رسانهای را که باید دانشگاه باشد، فعالانه برعهده گیرند.
پ.ن.1: ظاهرا پس از نوشته شدن این یادداشت، کافه سینما هم به آن واکنش نشان داده است.
پ.ن.2: از بخشی از منظومه نظرات نویسنده این متن درباره بهروز افخمی، اینجا و اینجا مطلع شوید.
من معتقدم ما یک عشق بیشتر نداریم. عشق بذاته باید امری بسیط، ازلی-ابدی و واحد باشد اما میتواند ظهورات و تجلیات مختلفی داشته باشد و این ظهورات میتوانند ذومراتب نیز باشند. اگر بنا باشد عشق را تنها در رابطهی رمانتیک جستوجو کنیم آن وقت سوال جدیتر این است که عشق به فرزند، وطن، طبیعت، گیاهان و حیوانات و امثالهم از کجا میآید؟ چرا و چطور کسی نگهبانی از جنگل را به عهده میگیرد و حاضر میشود برای آن جان خود را نیز بدهد؟
پرسید: الان داریم کجا میریم؟
گفتم: کلیسا؛ کلیسای سن استپانوس
کمی فکر کرد و دوباره پرسید: کلیسا چیه؟
جواب دادم: مثل ما مسلمونا که میریم مسجد نماز میخونیم، مسیحیا میرن کلیسا و «خدای خودشونو» رو عبادت میکنن. و چیزی از درون نهیب زد: چقدر این توضیح ناکافی است!... راستی چقدر ممکن است خطرناک باشد؟...
لیبرالیست درونم پاسخ داد که بابا بیخیال!
نهیب دوباره پاسخ داد که هر طور راحتی! و نگرانی، ناگهان بر وجودم جاری شد.
پلورالیست درونم پرید وسط: باریکلا! «خدای خودشون»... چه تعبیر عمیقی و لیبرالیست درونم، از این همه همزیستی مسالمتآمیز به وجد آمده بود.
نهیب، همچنان با اسب نگرانی میتاخت. به خودم مسلط شدم و خطاب به لیبرالیست درونم گفتم اگر همزیستیای هم هست نه از موضع تو که همه را تا حد شیطانپرست و همجنسباز، برابر میدانی و خطاب به پلورالیست درونم، نه از موضع تو که همه را بر حق میدانی، که از موضع یک مسلمانی که امر شده به حق دانستن اسلام و در عین حال احترام به سایر ادیان الهی، این توضیح ظاهرا کافی به نظر میرسد.
بعد که همه ساکت شدند برای رفع باقیماندهی نگرانی از نهیب پرسیدم: واقعا به یک کودک 7-8 ساله بیش از این چه چیزی میشود گفت؟ فیلسوف درونم داشت کلمات را در یک جملهی پرملات میچید که گویای همهی آن مقدار از حقیقت که بلد بود باشد که به آخر نرسیده، نهیب گفت: حالا همهی اینها را میخواهی به این بچه بگویی؟!
همه با هم زدیم زیر خنده. اگرچه خندهی لیبرالیست و پلورالیست درونم کمی مزوارانه بود که احتمالا میپنداشتند که نهایتا جنگ را آنها بردهاند. فیلسوف ضایع شده بود اما مهربان میخندید و نهیب آرام نجوا میکرد وقتی میگویم معلم درونت را تقویت کن مال این جور جاها است...
همه ساکت شده بودند. میدانند این جور مواقع من و نهیب دعوایمان میشود. البته هوا خوب بود و مناظر زیبا؛ من هم چیزی نگفتم اما از ذهنم گذشت که طبق معمول از همه میخوریم آخرش که پناه میآوریم به درون باز هم از تو میخوریم...
سفر دورودراز درون با معیار زمان، 10 ثانیه هم طول نکشیده بود. کوچولو، دستش را به سوی من دراز کرد تا عازم کلیسا شویم.
*****
کلیسا، روی قله بنا شده بود. اگرچه راه دسترسیاش را به مدد کمکهزینههای یونسکو هموار کرده بودند اما همین الان هم آن قدر سخت بود که بشود فهمید کسانی که این جا را برای عبادت و تحصیل برمیگزیدهاند حتما مقصد و مقصودی والاتر داشتهاند، مقصدی که میشد آن را در واژهی رهبانیت و ریاضت یافت.