انصاف اگر بدهی، رحم اگر بکنند...
همین که همیشه پای یک افخمی در میان باشد برای نوشتن راجع به آن کافی است
به همراه شوخی های یک نسل سومی با کارگردان محبوب سینما
فقط تیتراژ ابتدایی فیلم «نوآموز» کافی است تا متوجه شوید که قرار است در دام یک ماجرای غامض سیاسی-امنیتی گیر کنید همینطور پیشنهاد ناگهانی «والتر برک»ِ پیرمرد به «جیمز»ِ جوان برای کار در CIA روی موسیقی متنی که تا ده دقیقهی اول یقهی تماشاگر را ول نمیکند؛ و همهی اینها شاید تنها برای این باشد که بخش جداناشدنی همهی تریلرهای موفق جاسوسی، تعلیق است که بدون پیچیدگی داستان به معنای درست و مثبت آن یعنی پرپیچوخم بودنش، امکان وقوع پیدا نمیکند. قصه در ژانر معمایی، نوعی بازی است که همه اعم از قهرمان، ضدقهرمان، نویسندهی قصه و حتی تماشاگر، مدام میخواهند اثبات کنند برای پیروزی در آن، از بقیه شایستهترند. فریبهای پیدرپی، روکردن برگهای پنهان، بیاهمیت جلوهدادن جزئیات مهم و اثرگذار و بسیاری ابزارهای دیگر، چیزهایی هستند که نویسندهها به کار میگیرند تا قهرمان و ضدقهرمان مدام در چالش با یکدیگر قرار بگیرند و در زیرکانهترین این قصهها، نویسنده، به نوعی خود را رقیب هر دوی آنان میکند تا بگوید که از همه جلوتر است. او حتی تماشاگر را هم وارد بازی میکند؛ همان طور که اگر تماشای این دست فیلمها را به همراه عدهای از دوستان یا خانواده تجربه کرده باشید، انگار همه دوست دارند همان کسی باشند که واقعهی بعدی را به درستی پیشبینی میکند تا ده دقیقهی بعد بگوید: دیدید گفتم! و این یعنی ماجرا آن قدر پیچیده بوده که شما افتخار میکنید به این که تنها کسی بودهاید که دست نویسنده را رو کرده است. همین یک حس کافی است تا نقش پیچیدگی را توضیح دهد اما ترجیح میدهم کمی به آن بیفزایم. همه بعد از تماشای «سه روز کندور»، احساس میکنند باید بروند راجع به شغل ترنر در CIA تحقیق کنند یا این که دستکم از شیوهی کاری که در سکانس بازی دادن دستگاه اطلاعاتی با خطوط تلفنی میکند، سر در بیاوند. من خودم، چند باری «خیاط، تعمیرکار، سرباز، جاسوس» را دیدهام اما هنوز نزدیک 70درصد ماجرا برایم گنگ است چون بعضی وقتها، بعضی فیلمها را نمیشود فقط دید بلکه باید مطالعهشان کرد. چون آنها به احتمال قوی بیشتر از یک سرگرمی ساده، حرف برای گفتن دارند. یک سرگرمی لازم نیست در نمایش آرم MI6 آن قدر خسّت به خرج بدهد که وسط فیلم برگردی و چندبار چک کنی که «کارلا» کیست که دارد از طریق دستگاه امنیتی انگلیس، پسرخالههای آمریکایی را فریب میدهد و پایان فیلم یادت میآید که کارگردان اصلا اصراری نداشته بگوید این همه اطلاعاتی که پنهان میشوند، دزدیده میشوند، فروخته میشوند و فاش میشوند، چیستند یا حداقل راجع به چیستند. بله! ماجرا آن قدر پیچیده است که شما یادتان میرود اصلا چرا پیچیده است!
حالا انصاف نیست ما این قدرها از افخمی انتظار داشته باشیم اما انصاف هم نیست که افخمی، تماشاگران را این قدر دست کم بگیرد که همهی پیچیدگیهای قصهی قدکوتاهش را پای تلفن همراه، اینور و آنور کند. از دههی 40-50 میلادی که قصههای جاسوسی در بستر اوضاع اجتماعی-تاریخی پاگرفتند و جاافتادند، همهی قهرمانهای باهوش مراقبند الکی تلفن دستشان نگیرند و همهی اسرارشان را پای آن توضیح ندهند حتی اگر لازم باشد یک جوری، تماشاگر را در جریان قصه قرار دهند. همهشان حواسشان هست که هرجایی نمیشود با ماموران امنیتی قرار گذاشت. جملهای که زیاد از ماموران اطلاعاتی سرویسهای جاسوسی در فیلمهای هالیوودی میشنوید واقعا مربوط به همین است؛ طرف میپرسد: «how can I find you?» و پاسخ میگیرد «we will find you». یعنی ما از تو پیچیدهتریم! البته مدل روباه، پیچیدهتر است:
تق تق تق...
حمید گودرزی از بالای پنجره: کیه؟
آرش مجیدی از آن پایین: وزارت اطلاعات!
چیزی که زیاد در تریلرهای جاسوسی خارجی میشنوید «Just trust yourself»، چون قرار است همه آن قدر همدیگر را دور بزنند که جایی برای اعتماد کردن به چیزی باقی نماند، حتی صمیمیترین رفیق یا معشوقه که گاهی «فیمهفاتال» از آب درمیآید. البته خب در فیلم روباه هم برای نتانیاهو همین اتفاق افتاده؛ مثلا او خواسته موساد را دور بزند، برای همین ماموریت را به برادر چهارمش سپرده و ما این را از صفحهی ویکیپدیایی لپتاپ مامور امنیتیمان میفهمیم! خیلی هم خوب :)
2- مشارکت مخاطب در لذت کشف
کمتر کسی است که سریال شرلوک هولمز را از یاد ببرد. اگر هم آن سری را ندیده باشد، مشکلی نیست و نباید هیچ استرسی به خودش وارد کند چون یک سری جدیدش هم همین الان در دسترس است. مخاطب در مواجهه با تریلرهای جاسوسی یا فیلمهای کارآگاهی، چند حالت را تجربه میکند: یا از قهرمان در کشف ضدقهرمان جلوتر است، یا همراه با اوست یا عقبتر است. ولی بالاخره یک چیزی هم میگذارند که او کشف کند! این ماجرا به همین سادگی است که از خودتان بپرسید: اگر ضدقهرمان، همه تواناییهایش را اول قصه رو کند، شاید برای قهرمان که نمیداند او کیست، ماجرا جالب باشد اما آیا ما آن قدر بیکار هستیم که تعقیبش کنیم؟ فیلمهای کارآگاهی یا معمایی اغلب سعی میکنند مخاطب را همیشه یک گام عقبتر از همهچیز نگه دارند، عقبتر از قصه، ضدقهرمان و خصوصا قهرمان. البته شاید نمونههای زیادی در ذهن داشته باشید که شما از قهرمان در کشف جلوترید اما اگر کمی دقت کنید خواهید دید که آن دست فیلمها قهرمانهای فعال و تاثیرگذاری در اختیارتان نمیگذارند که پس یعنی الگوی خوبی برای مسائل انقلاب اسلامی در حوزههای اطلاعاتی-امنیتی نیستند.
البته یک مدل لذتی هم هست که روباه افخمی مبدع آن است؛ این که مخاطب را با چند شوخی و رفتوآمدهای بیربط به پیچیدگیهای یک بازی جاسوسی، با خود تا پایان فیلم میکشد و آخر فیلم گوشی همراهش را برمیدارد و میگوید: تماشاگران عزیز! لازم نیست شما زحمت فکرکردن به خودتان بدهید! ما به علت ضیق وقت، قبلا یک نمونه ضدقهرمان گلدرشت برایتان تهیه دیدهایم. و بعد آن را از زیر پیشخوان بیرون میآورد و همهی دستور طبخ را پای تلفن توضیح میدهد.
3- معارضهی درونسیستمی یا برونسیستمی
در تریلرهای جاسوسی و ترور، معمولا یکی از مهمترین عناصر پنهان محتوایی، آوردن زمین بازی فریبها و چالشها به درون سیستم اطلاعاتی-امنیتی یا بردن آن به خارج از آن است که با انتخاب قهرمان و ضدقهرمان از درون یا برون سیستم نمود پیدا میکند. این که قهرمان قصه از خارج از سیستم اطلاعاتی بدان راه یابد معمولا به دو نوع عمدی و اتفاقی واقع میشود. وارد کردن عامدانهی قهرمان از سوی قدرتهای بالایی به جریان طرحوتوطئه، با دو قصد اتفاق میافتد: اول، مدل صادقانهی آن است که با طرف طی میکنند که تو باید کاری برای ما انجام دهی و طرف هم واقعا همان کار را انجام میدهد. نه توطئهای درکار است، نه خیانتی و نه فریبی. دوم، مدل فریبکارانه است که قهرمان با سوالات و مسائل دیگری وارد میشود اما تا پایان متوجه میشود که ماجرا چیز دیگری بوده است و او، عروسکی بیش نبوده البته باید توجه داشت که معمولا در فیلمهای آمریکایی این نهیب، در جایی به قهرمان میخورد که بتواند به خود بیاید و طرح بازی و فریب خود را به گونهای وارد ماجرا کند که برنده خودش باشد. در این مورد باید توجه داشت که فریب اولیهی سیستم هم لزوما به معنی غیراخلاقی بودن آن نیست. CIA در «سه روز کندور»، برای تصاحب نفت خاورمیانه، بازیهای مرگباری طراحی میکند اما «هگینس» در پایان دلایل نسبتا قانعکنندهای برای کارها ارائه میدهد و نهایتا دعوای «ترنر» با او، خیلی بر سر خاورمیانه و نفتش نیست بلکه بیشتر ناراحتیاش از این است که چرا 7 نفر آمریکایی دوستداشتنی در این ماجرا کشته شدهاند. اما نهایتا در این مدل، فردی از خارج از سیستم اطلاعاتی-امنیتی، برابر آن میایستد و موفق به کشف راز میشود و پر واضح است که این مدل، یا در جهت تخریب سیستم عمل میکند یا در جهت مدیریت اپوزیشن؛ درست همان طور که حتی سیدنی پولاک و رابرت ردفورد مکتبنیویورکی هم، به آن متهم شدند و تا مدتها برای رسانهها قسم میخوردند که صادقانه، CIA را محکوم کردهاند و الله اعلم.
اما در الگوی پرپیچ و خم «خیاط،تعمیرکار،سرباز،جاسوس»، سیستم آن قدر مقتدر و تکاملیافته هست که اگر «کنترل» هم کشته شود «اسمایلی»ای هست که ماجرا را جمعوجور کند و وقتی در پایان فیلم، لبخند رضایتآمیز «پیتر گولم» به لبخند موفقیتآمیز «اسمایلی» کات میخورد، شما هم همراهشان از فرط شادمانی میخندید و باریکلایی میگویید یعنی شما از عملکرد MI6 راضی هستید آن هم در اوضاع وخیم و اسفناک جنگ سرد برای دستگاههای امنیتی که از فرط جاسوسهای چندجانبه، دیگر مسائل برایشان قابل کنترل نبود. این که قلادههای طلا، لااقل تلاشش را در این الگو کرده قابل تقدیر است نه به این خاطر که نسبتا خوب ساخته بلکه به این خاطر که در انتخاب الگو، استراتژیک عمل کرده است.
الان نه وقت قهرمانهای برونسیستمی معارض است و نه حتی وقت قهرمانهای اتفاقی. باتشکر از روباه!
4- ابتنای تاریخی ماجرا جدا از افههای سیاسی
بسیاری از کارگردانان و نویسندگان، به دلایل واضحی که ممکن است به ذهن همه برسد، به تالیف آثار جاسوسی و معمایی در بستر واقعیات تاریخی علاقمندند. از این میان مقطع جنگ سرد، شاید جذابترین مقطع برای کارگردانان هالیوودی بوده باشد؛ مقطعی که در آن تئوری بازیها و بسیاری تئوریهای دیگر به شکلی جدی در مناسبات دیپلماتیک و طراحی عملیاتهای اطلاعاتی، جاسوسی و ضدجاسوسی وارد شد و ادبیات موازنهی قدرت و برد-برد و باخت-باخت شکل گرفت. در این بستر اگر فقط حدود 640 بار سوءقصد به جان فیدلکاسترو از جمله عملیات خلیج خوکها (و آن طور که گفته میشود شکلگیری CIA در نتیجهی آن) را در نظر بگیریم کلی سوژه برای هالیوود جور میشود که فقط یکی از آنها «چوپان خوب» دنیرو است که به عنوان دومین اثر کارگردانی شده توسط او، موفقیت چشمگیری است که در همهی فهرستهای برترین تریلرهای جاسوسی حاضر باشد.
خب شاید برای هالیوود، خیلی مهم نباشد که چه چیزی چقدر مطابق تاریخ است و آیا اسم رئیسجمهور وقت را در فیلم درست میگویند یا نه اما مطمئنا همیشه مراقب است داستان به نفع کسی تمام شود که به درد جامعهی روز آمریکا میخورد. برای همین هم هست که اگر پیگیر اغلب این تکخالها در میان تولیدات انبوه هرسالهی هالیوود بشوید، متوجه خواهید شد که چرا یکهو در سال 2006، کسی باید هوس ساخت ماجرای ترور فیلدل کاسترو را بکند یا سال 2012 به سراغ سوژهی آرگو برود. اصلا روحیهی پراگماتیست یک آمریکایی است که میگوید تاریخ هم همان قدر مهم است که که بقیهی چیزهای لعنتی! پس don't overthink, just let it go ! مهم این است که تهش، چه چیزی به هالیوود بچربد.
خب ما قطعا فرق داریم. واقعیات تاریخی برای ما مهم است و استناد به حقایق از آن هم مهمتر. اما سوال این است که چرا حتی در حد هالیوود هم به سروشکل فیلمهایمان نمیرسیم که دست کم از قیافهی فیلم پیدا باشد مال چندسال پیش است و از داستان متوجه شویم که آن واقعه، واقعا چه طور اتفاق افتاده یا لااقل پیچیدگیاش چقدر بوده یا اقلکم احساس حسرت و ناراحتی از کم شدن یک دانشمند از عرصهی علمی کشور و احساس انزجار و تنفر از عاملین آن درست به تماشاگر منتقل شود. چرا با واقعهی تاریخیای به این تلخی باید شوخی کرد؟ اصلا چرا لحن قصه را باید طنزآمیز کرد؟ چرا به قیمت کشاندن مردم به سینما، لحن فیلم را درست به لحنی متضاد با آن چه که باید باشد تبدیل میکنیم که البته تعریفمان از کشاندن مردم به سینما غلط است. احساس واقعی ناشی از واقعیت تاریخی ترور دانشمندان هستهای کشور(لااقل در نمونهی شهید علیمحمدی)، بر دوگونه بود: آنها که عصبانی بودند و در بحبوحهی سبزبازی، میگفتند کار خودشان است و آنها که عصبانی بودند و در همان بحبوحه میگفتند کار عناصر خارجی است. ولی همه عصبانی بودند. یک نفر هم نخندید. همه امیدوار شدند چون شهادت، مسیر پیشرفت را آسان میکند اما هیچ کسی نخندید که بامزه باشد! (دکتر ...، دوست دیرینهی شهید که استاد فیزیک سیالات و چند درس دیگر ما بودند و از جمله انقلابیون دانشگاهیِ شاکی از وضعیت دورهی احمدینژاد و احیانا سبز؛ به همراه اکیپشان مدتها اعصابخرد بودند اما کلاسمان را تعطیل نکردند. همراه نبودند اما شلوغیهای دانشگاه و تعطیلی کلاسها خیلی آزارشان میداد حتی برای مسئلهی قتل یا ترور دوستشان...)
ابتنای تاریخی در جزئیات تصویر باید رعایت گردد تا حسوحال منتقل شود اما مهمتر از آن داستان است که واقعا به پیچیدگی واقعیت اتفاق بیفتد (مهم نیست که درست همان بمبی را بسازیم که اسرائیل در انفجارها استفاده کرد اما مهم است که پروسهاش به همان پیچیدگی باشد) و نکتهتر از همه این است که با حس واقعی تاریخ، بازی نکنیم. تاریخبازی، نکنیم. در دفاع مقدس، حس سانتیمانتال ضدجنگ فیلمهای ویتنامی در جریان نبود؛ حس مسخرهی کمدیهای جنگ هم جاری نبود؛ حس دفاع مقدس، یک حس تکاملیافتهی انسانی-الهی بود شاید شبیه حس دیدبان... این خطر، همان خطری است که سینمای دفاع مقدس را هم تهدید میکرد و میکند.
5- محوریت ارزشهای اخلاقی
میتوانم ادعا کنم که دستکم شهادت، گمنامی و ایثار، ارزشهای محوریای هستند که در فیلمهای هالیوودی به شدت محترم شمرده میشوند. شاید خیلی کلیشهای به نظر بیاید اما من تاکنون ندیدهام قهرمانهای هالیوودی به خاطر یک مشت دلار، زحمت جان کندن برای نجات دنیا یا سرزمینشان یا چند انسان را به خود بدهند. برای «بورن» کشف هویتش مهم است و برای «مویر» فیلم «جاسوس بازی»، نجات شاگردش «بیشاپ» به قیمت تمرد از قوانین CIA؛ «ترنر» در دقایق پایانی فیلم از «هگینس» میپرسد: واقعا همهی این بازیها برای چیست؟ و خودش جواب میدهد: صبرکن! ... آهان... نفت! وبا لحن تحقیرآمیزی ادامه میدهد: این همهی چیزیه که براش کار میکنید؟! ؛ «هالی مارتینز» فیلم مرد سوم، رفیق صمیمیاش «هری لایم» را که به او مدیون است، میکُشد چون دیگر نمیتواند تحمل کند که کودکان بر اثر مصرف پینیسیلینهای رقیقشدهی قاچاقی لایم، مننژیت بگیرند و بمیرند و این درحالی است که اساسا لایم او را برای این وارد بازی کرده که همراهش باشد و از این راه پول خوبی به جیب بزنند. خیلی از قهرمانهای دیگر مثل «مأمور 007» و «اتان هانت» (ماموریت غیرممکن) هم هستند که فقط پاتریوتیسم، ارضایشان میکند و میهنپرستی برای همهی فداکاریها و از جان گذشتگیهایشان کافی است. حمید گودرزی هم با این که نمیگوید تا ریا نشود اما ما میدانیم که دارد برای خدا و ایران و علیه اسرائیلیهای نامرد میجنگد و آخرش خب، یک مقداری پول از قبل ماجرا درز کرده که به هر حال حق قهرمانهاست البته از نوع ایرانیشان...
6- شخصیتپردازی قهرمان
قهرمانهای آمریکایی اغلب آدمهای معمولیاند. قهرمان فیلمهای سوپرهیرویی (که بنا به یک استعداد ذاتی یا موهبت خدادادی انتخاب میشوند) را که دور بریزیم متوجه میشویم هالیوود اصرار دارد قهرمانهایش از یک جایگاه معمولی معمولی بدون هیچ ارجحیتی بر دیگران و شاید حتی گاهی از مرحلهای پایینتر، برای کاری بزرگ گزینش شوند و بنابراین فرق است میان خنگ بودن و خنگ پنداشته شدن از سوی محیط؛ یعنی از خنگ نشان دادن قهرمان تا ترسیم موقعیتی که در آن روشن باشد که قهرمان یک آدم خاص یا لااقل معمولی است اما فرصت بروز پیدا نکرده است، کلی راه هست. الحمدلله روباه این الگو را درک کرده اما متاسفانه زحمت طی کردن این راه را به خود نداده است.
قهرمانهای هالیوودی به جز مواقعی که ماجرا غافلگیرشان میکند و مجبور میشوند مسئولیت نجات جهان را به عهده گیرند اکثرا از ورود به قصه امتناع میکنند. آنها نمیدانند که چقدر خوبند یا نمیخواهند بپذیرند که واقعا آن قدرها خوبند. خدا را شکر این الگو هم به تاثیرگذارترین شکل ممکن در روباه محقق میگردد...
قهرمان، در ابتلائات قصه که نویسنده، خدای آن است، هوشش را اثبات میکند آن هم بدون ابزارهای پیشرفتهی اطلاعاتی ضدقهرمان و با دست خالی، و شما میتوانید در تمام لحظات خطرناک و مرگبار قصه با خیال راحت به ذکاوت او تکیه کنید. انصافا این یکی را روباه خوب رعایت کرده است.
قهرمان، رومانتیک است و همیشه وسط آن همه بدبختی و معما و فشار زمان و تنگی تعلیق، داستان عاشقانهای زیر بغل دارد که هم معرف روحیهی لطیف اوست تا تماشاگر فکر نکند که مثل دشمنش از سر قساوت و دنیادوستی آدم میکشد و هم اغلب، آن معشوقه هم به شکلی فعال در قصه نقش بازی میکند تا موقعیتها برای قهرمان تکاندهندهتر گردند. یکی از کارآمدترین و فعالترین زنان در فیلمهای جاسوسی، متعلق است به روباه که مرجان شیرمحمدی در آن یک اسلحه حمل میکند و آن قدر مرموز بازی میکند که آدم، نهایتا حیفش میآید که او واقعا مامور موساد نباشد.
پ.ن.1: به طور کلی در جمهوری اسلامی فعلی معتقدم، مردم این فیلمها را نبینند، حتی بهترینهاشان را، چیزی از دست نمیدهند. یک موقعی هست آدم میگوید دیدن روباه برای سینماروها بهتر از مجرد 40ساله است؛ خب این یک حرفی! ولی یک موقع هست میگوییم تبلیغ کنیم بروند روباه ببینند که آن وقت دیگر من حرفی ندارم....
پ.ن.2: این که در نوشتهها از نام اصلی بازیگران فیلم روباه استفاده شده (برخلاف فیلمهای خارجی که با نام نقششان یاد شدهاند) هیچ دلیلی ندارد جز این که نام نقش را به یاد نداشتم و نتوانستم در اینترنت نیز چیزی پیدا کنم وگرنه بازیگران یادشده، خصوصا حمید گودرزی و آرش مجیدی بازیگران محبوب و محترمی هستند لااقل برا من.
پ.ن.3: از روباه و تماشایش، به خاطر شرافت و اهمیت سوژهاش، حمایت میکنم. روباه، این تکچشم شهر کوران...