سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

درباره رفتن

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۷ ب.ظ

این مدت هر کدام از دوستان که لطف داشته‌اند و کاری پیشنهاد کرده‌اند، آن را رد کرده‌ام. همه کارها خوبند و لازم و ضروری و خیلی‌هاشان در دایره علایق و توانمندی‌های من هم می‌گنجند و من در دایره نیازهایشان اما این روزها عجیب معتقدم که باید کار نویی کرد و از این ساختارها بیرون زد و طرحی جدید در انداخت. سراغ آدم‌ها می‌روم با آن‌ها درباره طرح‌های جدید و کارهایی که می‌شود کرد حرف می‌زنم اکثرا به نوعی محترمانه یا دوستانه افکارم را به چالش می‌کشند یا چون فکر می‌کنند این‌ها کارهای لوکس و دکوری و دست چندمی است، به بهانه‌ای از آن شانه خالی می‌کنند؛ بهترین‌هایشان با تردید و بدون آن که علاقه و انگیزه‌ای داشته باشند و انگار که پیش خودشان گفته باشند حالا این را هم تجربه کنیم ببینیم چه می‌شود، وارد می‌شوند. برخی هم به واسطه جذابیت پای کار هستند ولی خب این ها وقتی مشکلات ظاهر شوند و جذابیت‌های اولیه رنگ ببازند، چیزهای دیگر یادشان می‌رود.

ماجرا این است که حس می کنم آرام آرام واقعیت‌ها دارند به آرمان‌گرایی‌ام دهنه می‌زنند، و مشکلات، محکم مهارش را می‌کشند تا دست‌هایش را بلند کند و خشمگین، روی پاهایش بایست  و شیهه‌کشان هم سوارش را زمین بزند و هم خودش بعد از آن که محکم به زمین خورده به سرعت برخیزد و رم کند و برود جایی که حیات وحش است. جایی که از آن جا آمده و بدان متعلق است. جایی که دهنه نمی‌زنند و چکمه‌های سواران برای هُش کردن، میخ لازم ندارند.

حس می‌کنم و حسم هیچ وقت به این دقیقی نبوده...

من آرامم و گردن آرمان‌گرایی‌ام را نوازش می‌کنم که رم نکند و سرش را بیاندازد پایین و یاد بگیرد توی سنگلاخ‌های واقعیت باید چطور قدم بردارد.

من یال‌هایش را با ربان‌های زیبای آرزوهای بزرگ می‌بافم و تحمل نمی‌کنم کسی زین طلاکوب سوارش کند و چشم‌بند، به سرش ببندد. زیبایی بدوی و چموشی رام‌نشدنی و غریزه‌ی وحشی‌اش، اگر نباشد دیگر با بنزهای میلیونی آقایان چه فرقی دارد؟ با این لُخت‌هایی که نه چون اسبشان به اندازه مال من زیباست که چون بنز ندارند، آرمان‌گرا شده‌اند چه فرقی دارد؟

من آرامم و تنها؛ و روی مرکبی که فقط به من سواری می‌دهد، بدون زین، می‌نشیم و یالهای بافته‌اش را می‌گیرم و سعی می‌کنم طوری برانمش که یاد بگیرد چطور در سنگلاخ‌های واقعیت دوام بیاورد...

 

پ.ن: هوس نوای خراسانی «نوایی» به سرم زده... با همان صدایی که روی کلیپ شبکه فرهیختگان، قدیم‌ها بیشتر پخش می‌شد و آن مرد خراسانی‌پوش به دنبال لیلی محمل‌نشین و پرده‌نشینش، در میان خرابه‌های خاکی صحرا می‌دوید و می‌رقصید... سال‌هاست به دنبالش میگردم اما این روزها، واقعا، باید باشد تا طعم تنهایی و آوارگی نهفته‌اش را بگذارم داخل توبره و بیندازم پشت مرکبم و بروم رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند... رو به سمتی که درختان حماسی پیداست...

من آرامم و تنها؛ بی تردید قدم می‌گذارم در راه سوم، راه بی برگشت بی فرجام...

نظرات  (۱)

عالی بود!
باز هم بنویسید از آرمان گرایی تون... امید و انگیزه به آدم میده.
میدونم آخرشم میخوری زمین ولی بی خیال سنگلاخ های واقعیت! همچنان بتاز!
پاسخ:
خخخخخخخ
جودهی باخود، درخود، به خود! :)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی