سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

پروانه‌ی سوخته را اطفاء حریق مکن!

پروانه اگر سوختن نمی‌خواست، به شعله نمی‌زد.

عشق پروانه به شمع، افسانه است...

پروانه فقط عاشق سوختن است؛ عاشق اتحاد عشق و عاشق و معشوق؛ اتحاد عقل و عاقل و معقول؛ پروانه، حکمت صدرایی را اشراق کرده؛ عاشق وحدت است.

آتش، پروانه را نمی‌سوزد؛ به آغوشش می‌کشد و بر او گلستان می‌شود حتی اگر بر میخ، مصلوب شده باشد...

پروانه در رقص احتراق، دست به گریبان شعله است.

پروانه‌ی سوخته را اطفاء حریق مکن...


به بهانه بحران مینی مالیسم در سینمای سال 94


در آستانه‌ی آغاز سی‌وچهارمین سال سینمایی، جشنواره‌ای پشت سر گذاشته شد که بناست به عادت مرسوم، با فرافکنی بحران‌های درونی خویش به جامعه، به نوعی خود را فیلم‌درمانی کند حال آنکه به یقین، مسیر درمان این نیست. آن چه در پی می‌آید تلاشی است در جهت واکسیناسیون مخاطبان آگاه، پیش از شیوع ویروس مینی‌مالیسم...

آن زمان که مینی‌مالیسم، همراه با گاری شکسته‌ی مدرنیسم پس از نیمه‌ی قرن بیستم، به سمت عرصه‌ی ادب و هنر می‌تاخت، کسی فکرش را هم نمی‌کرد که روزی یکی از واگیردارترین بیماری‌های فراگیر سینمای ایران شود؛ سینمایی که علی‌القاعده باید به واسطه‌ی فرهنگ ملی و عادات بومی، روش‌های ساده‌تر، صادقانه‌تر و عمیق‌تری را برای قصه‌گویی برگزیند. اما حالا چند سالی است که فیلم‌نامه‌نویسان وطنی آموخته‌اند که خلأها و گسست‌های فکری و مهارتی خویش را با روش‌های رندانه‌ی مینی‌مالیستی، روکش کنند تا هر جا که به عللی از جمله عدم پژوهش کافی، از شخصیت‌پردازی کم آوردند با کاهش اطلاعات، مخاطب را مجبور به خودجاهل‌پنداری در فهم فیلم کنند. از سال‌ها پیش شعار «کم، بیشتر است»، نقطه‌ی عطف تغییر نگرش در بسیاری از شقوق هنری شد و حقا هم باید گفت که در برخی چون معماری، مجسمه‌سازی و... منجر به خلق آثار خلاقانه‌ی بسیاری گردید اما مثل هر حرکت آوانگارد دیگری، سندرم تازه‌به‌دوران رسیدگی، خطرات و تهدیدهایش را دامنگیر دانشکده‌های هنر ما نمود.


این مطلب را در سایت سینماانقلاب بخوانید.

دیروز این وبلاگ، برای 21 آی پی منحصربه فرد، 151 بار نمایش داده شده بوده؛ بسی به تعجب وامان داشت و سپس اندیشیدیم که آیا اینها روبوت هستند یا آدمند و اگر آدمند واقعا 21 آدم جداگانه اند که هر کدام به طور میانگین، حدودا 7 بار به سایت سر زده اند یا مثلا ده آدمند که رفته و از آی پی دیگری وصل شده اند؟ البته مثلا دو سه آی پی، هر کدام 24 بار مطالب را زیر و رو کرده بودند.

به نظرم بد نیست، هاست بیان، برای ما بیسوادها کمی در رابطه با بخش آمار توضیحات فنی بدهد. 

تازه مثل این که فونت نستعلیق برخی مطالب دیگر خوانده نمی شود، مسئولین پاسخگو باشند!


پ.ن: به هر حال به همه مهمانان گرامی، خوش آمد می گویم. حضور همه اعم از روبوت و انسان مایه مباهات است خصوصا سرکار خانم م. محسنی :)

36 سال پس از انقلاب کبیر فرانسه

سال 1825، فرانسه پس از تحمل رنج بسیار، به امید نیل به «آزادی، برابری و برادری» هنوز میان دو نظام امپراتوری و جمهوری سردرگم است. دو سال بی‌ثباتی ناشی از انقلاب، یک دوره‌ی کوتاه یک‌ساله‌ی سلطنت بوربون‌ها، تشکیل جمهوری اول از 1792 تا 1804، تجربه‌ی مجدد امپراطوری با ناپلئون اول به مدت 10 سال و سپس بازگشت مجدد بوربون‌ها به مسند قدرت در سال 1815، نشان داده که نه نخبگان صاحب قدرت در فرانسه، طرح مشخصی برای اداره‌ی کشورشان دارند و نه به این زودی‌ها مردمش، روی آرامش و ثبات را در یک نظام سیاسی-اجتماعی کارآمد خواهند دید.

 

36 سال پس از انقلاب اکتبر شوروی

سال 1953، سال مرگ استالین، سال پایان دیکتاتوری هولناک استالینیستی و شروع روند کم‌رنگ شدن کابوس پایان جهان با جنگ هسته‌ای زیر سایه‌ی جنگ سرد است. سالی که البته از سوی دیگر، نقطه‌ی عطف افول سیطره‌ی ایدئولوژیک نظام کمونیستی-سوسیالیستی شوروی بر سرزمین پهناور روسیه و گرایش آن به سوی غرب نیز هست. اتفاقی که پس از کمتر از نیم قرن به استحاله‌ای به عمق «پروستوریکا و گلاسنوست»، در دوران گورباچف انجامید.

 

36 سال پس از انقلاب الجزایر

سال 1998، در الجزایر دیگر تقریبا چیزی از انقلاب باقی نمانده؛ «ارض میلیون شهید» که با اتحاد عناصر نخبه از جوانان تحصیل‌کرده‌ی الجزایری در فرانسه، طی کمتر از نیم دهه از سازمان مخفی «آزادی الجزایر» به سازمان رسمی «جبهه‌ی آزادی‌بخش ملی» در سال 1954 رشد یافته‌ و یک انقلاب را به ثمر نشانده‌، حالا دیگر مدت‌هاست که بر اثر اختلافات جدی درون تشکیلاتی بین عناصر اصلی، با چندین عزل و نصب و کودتا مواجه شده است.

 

36 سال پس از انقلاب اسلامی ایران

 

 

کار، خوب است. کار، سخت است. خوبی کار سخت، این است که همیشه آرمان‌هایت را مرور می‌کنی. من خیلی فکر کرده‌ام... به نظرم آن مخلوقی که معروف است به کار زیاد و سادگی، این طور نیست که نفهمد، نه! او فقط زیر فشار بار، وقتی برای فکر کردن به مسائل رفاهی اضافه را ندارد. او، فقط خیلی توی فکر است. نخند! من از این موضوع مطمئنم. این یک ظلم تاریخی است.

اتفاقا انسان باید همذات‌پنداری‌اش با این مخلوق زیاد باشد چون هر دو، بار زیادی به امانت بر دوش‌شان گذاشته شده و هر دو هم معروفند به صفت «جهول». چرا لبخند می‌زنی؟! من دارم نتیجه‌ی تأملات شخصی‌ام در آیاتت را در محضرت می‌نویسم. بله! شما جای دیگری هم فرموده‌ای «مثلهم کمثل الحمار یحمل اسفارا»! یعنی خر از باری که برداشته چیزی نمی‌فهمد، خب مگر ما می‌فهمیم؟ من واقعا دارم نتیجه‌ی تأملات شخصی‌ام را در مقام بحث نظری بازگو می‌کنم. چطور ارسطو، انسان را «حیوان ناطق» بنامد، بحث فلسفی کرده و او را جدی می‌گیری بعد من، مبتنی بر آیات، انسان را «بارکش ساده» بدانم، می‌خندی؟! چطور وقتی سعدی، مومنان را به ملخ تشبیه می‌کند، شاهکار ادبی کرده[1] و نامش را در تاریخ ثبت می‌کنی و وقتی مولوی، انسان عاشق را با شتر مثل می‌زند، برداشت‌های عارفانه و صوفیانه‌اش را زبانزد خاص و عام می‌کنی آن وقت فقط منم که با او خلوت می‌کنی و نرم‌نرم به سخره‌اش می‌گیری... بله خب؛ یک جا هم آن مخلوق ویژه‌ات به خاطر صدای رسایش، در کتاب ازلی-ابدی تو، توفیق ثبت نام پیدا کرده و این یکی را فقط من می‌فهمم... بخند! من که عاشق لبخندهای شیرین توام که هوس بوسیدنت را داغ‌تر می‌کند. ولی بی‌انصاف نباش حداقل... من و او هردو داریم زیر باری که نمی‌فهمیم‌اش، خرد می‌شویم. هر کس به هر کس بگوید «خر!» فحشش داده، طرف ناراحت می‌شود. اما تو به من می‌گویی و می‌خندی و می‌گریزی و دلبرانه در گوشه‌ای کمین می‌کنی تا بازدیدنت را بهانه‌ی سوار کردن بار بیشتری کنی. یا فحش می‌دهی یا مسخره می‌کنی... البته جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را... آه که فقط حافظ مرا درک می‌کند و فقط هم اوست که خوب می‌تواند جواب این خنده‌های ریزریزت را به سبک خودت بدهد.

عزیزم! «بارکش ساده» تبیین نظری پیچیده‌ای نمی‌خواهد. همان قدر آرام است که منم، زیر بار تو و همان قدر معترض است که عاشقانه‌های من. و خوب است که کسی جز من و تو این را نمی‌فهمد. همه‌ی نظریه‌ها را همه نمی‌فهمند؛ الان یادم نیست پلانک بود یا فاینمن یا کس دیگری اما او هم گفته بود هر کس ادعا کند کوانتوم را فهمیده، در واقع هیچ چیز نفهمیده است. همه‌ی فلسفه‌ها مال همه نیستند برای همین احتمالا فقط منم که «بارکش ساده» را بی‌ادبی نمی‌دانم. نشان به آن نشان که قرار بود این متن، یک مطلب تند اجتماعی با مخاطبان روشن انسانی باشد اما چه کنم که افسار کلماتم را همه‌اش تو می‌کشی. نگذاشتی اعتراضم را به آن‌ها بگویم. نگذاشتی بگویم چقدر در افزایش فشار بار سهیمند. همه می‌گویند متن‌هایم ثقیلند. نمی‌دانند تو نمی‌گذاری سبک‌شان کنم.

اصلا یادم رفته موضوع مطلبم چه بود اما مطلعش این بود که این روزها وقتی پای آینه می‌ایستم، یک ته‌خیار می‌بینم از آن سر تلخش که دور می‌اندازند، یا یک پوست موز یا آن شیرازه‌ی سیب جویده شده که مدتی روی میز مانده و خشک و جمع شده است. این روزها خیلی پای آینه نمی‌ایستم. می‌ترسم... می‌ترسم تبیین تصویری نظریه‌ام شده باشم بی‌تو! بی‌تو، خوب نیست. بی‌تو که اصرار می‌کنی «فاصدع»؛ بی‌تو که ناز می‌کشی بی‌منت که «و لقد نعلم...»؛ بی‌تو، همه‌ی نظریه‌ها، مثل حباب، هوا می‌شوند و می‌ترکند. حباب‌ها هر قدر قطرشان بزرگ‌تر باشد و مایع پوستی‌شان بیشتر، هم جذاب‌‌تر می‌شوند هم رنگین‌کمانی که روی جلدشان می‌افتد چشم‌رباتر؛ اما زودتر می‌ترکند. نظریه‌های پرسروصدا این چنین‌اند. بی‌تو، همه‌ی نظریه‌ها واقعا فحشند. نظریه‌ی من اما، مثل خودم ساده است و شاید کمی احمقانه. تأملات شخصی منند اما لااقل تو را می‌خنداند و من در اوج احساس لذتم که برای حرکت کردن، نیاز ندارم «ثمّ» را در آیه‌ی قیام، تفسیر به رأی کنم. سروصداها این اطراف زیاد است و از پشت سر خیلی شنیده می‌شود اما همین که تو بخندی من حرکت می‌کنم. از تک‌تک سلول‌هایم دارد شعرهای تو تراوش می‌کند... بی‌تابم... نگرانم...


می‌خواستم چیزی برای گربه-ماهی مکری بنویسم، دیدم مطلب «ماهی و گربه: پیتر بروگل، روایت مواج و وانموده‌ها» از امین عظیمی در شماره‌ی آذر فیلم‌نگار مطلب خوب و کامل و قابل استفاده‌ای است. برای آن که این بازنشر، شامل نقض حق تالیف نشود و از سوی دیگر، کسانی که برایشان مهم است چیز خوب بخوانند از دیگران متمایز گردند، بسان گوگل‌بوک، دو صفحه‌ی آخر را از عکس‌ها برداشتم اما واقعا برای کسانی که می‌خواهند بدانند ارزش خرج کردن دارد به قول نشریه‌ی خط‌خطی، معادل یک دبه ماست پالم‌دار!



این، آثار پیتر بروگل بزرگ که در این متن با گربه-ماهی مقایسه شده و این هم آثار موریتس اشر، که کلا زیاد در قیاس گربه-ماهی با آن‌ها حرف زده می‌شود

1-      مثلا فرض کنید یک منتقد یا تحلیل‌گر سینمایی دارد سینمای کلاسیک آمریکا را تحلیل می‌کند.

0%

2-      حالا تصور کنید آن منتقد، یک جوانی است که در یک قاب مدیوم معمولی نشسته جلوی دوربین، و دارد درباره‌ی نقش رنگ‌‌های گرم خصوصا قهوه‌ای در ترکیب‌بندی قاب‌های سینما‌ی وسترن صحبت می‌کند. ایرانی است و فارسی حرف می‌زند.

15%

3-      بعد این را اضافه کنید که جوان، محاسنی هم داشته باشد و پیراهنش را روی شلوارش انداخته باشد و از دایره واژگانی مخصوص بچه‌حزب‌الهی‌ها در ارائه‌اش استفاده کند و شما، دارید می‌بینید که دارد درباره‌ی نقش رنگ‌‌های گرم خصوصا قهوه‌ای در ترکیب‌بندی قاب‌های سینما‌ی وسترن و ارتباطش با همذات‌پنداری مخاطب با قهرمان‌های یکه و منحصربه‌فرد آمریکایی حرف می‌زند؛ همه چیز هم منطقی و درست به نظر می‌سد.

30%

4-      حالا که بحث گرم گرفته و ریتم مثال آوردن‌های تصویری از این فیلم و آن فیلم، تند شده و شما شدیدا در حال گوش دادن به مباحث هستید، سعی کنید برادر جوان گرامی را بردارید و در مخیله‌تان، یک خانم جوان چادری بگذارید که بعد از بحث نقش رنگ‌‌های گرم خصوصا قهوه‌ای در ترکیب‌بندی قاب‌های سینما‌ی وسترن و ارتباطش با همذات‌پنداری مخاطب با قهرمان‌های یکه و منحصربه‌فرد آمریکایی، وارد تحلیل مقایسه‌ی میزان تأثیرپذیری قهرمانان کیمیایی و حاتمی‌کیا از سینمای وسترن شده و دارد سعی می‌کند مباحثش را جمع‌بندی و نتیجه‌گیری کند.

<80%

درصدهای ارائه‌شده، میزان «یک جوری‌یت ماجرا» است که همان طور که مشاهده می‌کنید به صورت غیرخطی، در حال رشد است. لازم به ذکر است که این اعداد، حاصل یک تحقیق میدانی است که به صورت کیفی انجام شده و همین‌طوری دلبخواهی و سرخوشانه، کمّی شده‌اند.

در یک حرکت معکوس، به جای این که پست وبلاگم را در صفحه‌ی پلاسم به اشتراک بگذارم، تصمیم گرفتم آخرین نوشته‌ی پلاس را در وبلاگم ارجاع دهم، باشد که بهانه‌ای گردد برای جبران ‌مافات!

البته کلا باز نشر هر مطلبی از هر رسانه‌ای در یک مدل رسانه‌ی دیگر، چیزی نیست که مورد تأیید تئوری‌های شخصی من، در باب رسانه باشد و در آن‌ها بگنجد اما هر قاعده‌ای را هم، استثنایی است و حالا که حرف این شد، باید بگویم که با وجود نزدیکی غیرقابل انکار دو رسانه‌ی شخصی شبکه‌ی اجتماعی و وبلاگ، تفاوت‌های ظریفی نیز دارند که گاهی با استفاده‌ی همگون و هم‌شکل برخی کاربران از هر دو، این تفاوت‌ها نادیده گرفته می‌شود و به حاشیه می‌رود.

البته به من چه!... شاید هم این یک چیز شخصی است واقعا...




کردگارا ، مرا ز من برهان!

وز غم مرد و فکر زن، برهان!

مردی‌ای ده! که رادمرد شوم

وز مرید و مراد، فرد شوم

غرقه گردم به موج لجهٔ راز

هرگز از خود نشان نیابم باز

 

حکایت کامل را از هفت اورنگ جامی این جا بخوانید.


پ.ن: عکس متعلق است به حکایت دیگری به نام «دانای خردمند در خواب می‌بیند که فرشتگان تاجی از نور بر فرق سعدی شاعر می‌نهند.» از نگاره های نسخه هفت اورنگ ابراهیم میرزا



باب سایگی:

که محسوسات از آن عالم چو سایه است          که این چون طفل و آن مانند دایه است

شرح نقش شوریدگی در خلق هنر، شرح بخشش فوت و فن عشق است به شعر تا دور بماند از قافیه‌اندیشی. آن کس که به لفظ می‌اندیشد و دغدغه‌ی واژه، ذهنش را تسخیر کرده، چیزی برای خلقت ندارد. لفظ –و به همان قرینه ایماژ-، سایه‌ای از آفتاب معنی است که بر جان هنرمند می‌تابد و نباید چنین پنداشت که هنرمند در آن مقام، خریداری است که به بازار مکاره‌ی الفاظ و تصاویر درآمده تا برای مقصود خویش، واژه‌ای را از ویترینی برداشته و در سبد بگذارد بلکه او واله و حیران ادراکی است که بی‌اختیار در او تجلی می‌کند.

باب دریچگی:

هر آن معنی که شد از ذوق پیدا          کجا تعبیر لفظی یابد او را

قلب هنرمند، مشهد شهود معرفتی عقلانی است که پیشتر آن را کسب کرده یا دقیق‌تر باید گفت که به او هبه شده است و نباید چنین پنداشت که قلبی که به مقام شهادت حقیقت راه یافته، معبر و مجرای ظهور آن است بلکه هنرمند، خود مشهد و مجلای معرفت خویش است. هنرمند با کسب معرفت عقلی، دریچه‌های نزول معارف را به روی خویش باز می‌کند اما آن چه که خلق اثر هنری را موجب می‌گردد شهادت وی بر آن معرفت عقلی است. چه بسیار بزرگانی که در وادی عقل و معارف فکری و فلسفی، فَرَس رانده‌اند و بسا که در منزل‌گاه‌های رفیعی هم نزول اجلال کرده‌اند اما در وادی هنر از خاموشانند. اثر هنری، تجلی‌گاه مشاهدات قلبی هنرمند است و قلب هنرمند، تجلی‌گاه معارفی که بر عقل او سیطره یافته‌اند.

باب شورید‌گی:

فوت و فن عشق به شعرم ببخش      تا نشود قافیه‌اندیشه‌تر

خلقت بشری، در طول خلقت خداوند و به اذن الهی است و خلقت به یکباره اتفاق می‌افتد. پس چنین نباید پنداشت که بر فرایند ادراک تا خلق اثر هنری، ترتّبی زمانی یا حتی به تعبیری معرفتی حاکم است. در فرایند خلق اثر، هنرمند در مقام جمع و اتحاد است و خودش از محتوایش و از فرمش قابل تمیز و تفکیک نیست.

 

 


پ.ن: برخی آثار پیشینیان ما واقعا مقالات نظری هستند که به شکلی هنری و ادبی عرضه شده‌اند از جمله «گلشن راز شیخ شبستری» که به نظرم شدیدا برای بازتعریف‌های هنری مسائل روز ما به کار می‌آید؛ خصوصا این باب در نسبت عقل و شهود و این یکی در باب اصطلاحات شاعرانه‌ی عارفان و این دیگری در بیان ماهیت صورت و معنی.

بدیهی است این که من این ها را خوانده باشم لزوما بدان معنا نیست آن ها را فهمیده باشم.

پ.ن.2: پرسش جدی و مهم جدیدم این است که اگر این بزرگان الان بودند، احتمالا این حرفهایی را که مثلا در دیوان‌ها و مثنوی‌ها و غزل‌هایشان گفته‌اند، در قالب مقالات علمی-پژوهشی و علمی-ترویجی و غیره می‌ریختند و می‌فرستادند برای این‌ور و آن‌ور وISI  و امثالهم یا همین شکلی طرحشان می‌کردند؟ واقعا. جدی؟