ملال زاییدهی درون آدمی است و اشتیاق هم.
خستگی، تزریق محیط نیست، تراوش خون از خستن رگهایی است که به جای قلب سلیم در عقل معاش، پی گرفتهاند.
میاندیشی. بی امان. میاندیشی که کجا نقطهی پایان است، نقطهی پایان، نقطهی پایان...
و این جادهای که خط ممتد خطر بر کنارهی آن، حتی پیدا نیست از کدام منزلگاهان عبور خواهد کرد، کدام منزلگاهان، کدام منزلگاهان...
و نقطهی آغازت گم.
همچون «عزیر» در میانهی پرسشهایم به خواب خواهم رفت...
همهی قلههای ذهن مغشوشت را «چه میشود» و «چه کار باید کرد» فتح کرده. تو فتح شدهای با وسوسههای شیطانی عالمی که فرشتهگون مینماید. به دنبال خلاصی. و فقط بارقهی چشمان یک تصویر است گم شده میان انبوه کلمات.
باید چمدان حرفهایم را خالی کنم جایی در فاضلاب...
ملال زاییدهی درون است و اشتیاق هم.
این، همهی آفاق است منعکس شده در دورن مواج تو. سنگ میانداز تا این قدر موج برندارند آفاق.
زلال نگاه تو را، این منم که برهم میزنم...
باور نکن ریههای مجنون را، اکسیژن پر کند. اکسیژن برای مجنون نفستنگی میآورد.
مجنون، نه کسی است که «دچار غلبهی خود رمانتیکش» شود. مجنون، خود ندارد. هیچ، ندارد. دورهگرد است. پیشهاش، خوشهچینی است. مهمان است بر سفرهی تهماندهی کِشتههای او و برداشتههای او.
همه چیزم را دور خواهم ریخت...
خوشهچین، لبخند میزند. شادی از جبینش میبارد و وقتی بخش آخر کلمهی «بیپایان» را میکِشد معلوم میشود که «قلب مملو از شادیش» عجین غمی جنونبار است. «سعی خوشهچین» اگر برای آبادی سرزمینش باشد، باور نکن که ذرهای «دچار غلبهی خود» شود.
ضربان خاورمیانه را میگیری که تپشهای زندهاش، هبهی غربتنشین خراسان است، با طلوع و غروب آفتاب قم و بهشتزهرا و شلمچه نبض میزند و چینهای جبین ماهپیشانی، تند و کندش میکند.
آسیاییترین غرب من! شرقیترین باخترم! به هر سو که نظر کنم تو مرکز عالمی...
دورهگردی. خوشهچینی. مجنونی. به دامن، نه اشک محنتی و نه دست حسرتی. فرزند این سرزمینی.
عاقبتاندیشی کار من نیست...