چقدر خسر الدنیا و الاخره شدهایم!.... از این جا رانده و از آن جا مانده!...
پ.ن.۱: از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف!...
پ.ن.۲: طاعت ار دست نیاید گنهی باید کرد....
چقدر خسر الدنیا و الاخره شدهایم!.... از این جا رانده و از آن جا مانده!...
پ.ن.۱: از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف!...
پ.ن.۲: طاعت ار دست نیاید گنهی باید کرد....
یکی از پیچیدهترین شخصیتپردازیهایی که تا به حال در سینمای ایران به نمایش گذاشته شده است؛
بُعدی از انسان که تاکنون در بازنماییهای سینمایی مغفول بوده و حالا آرامآرام به واسطه بازخوانی آدمهای جنگ، میشود به آن نزدیک شد؛
چیزی در خانم خیری هست که در عینحال که خیلی واقعی است، خیلی هم به شکلی خاص، ملی است؛ درست به اندازه واقعیت داشتن وقوع جنگ و دقیقا همان قدر خاص که کسی در آن مقطع از تاریخ ایران میتوانست طور متفاوتی بیندیشد و بر اساس آن عمل کند و جریان تاریخ را تغییر دهد.
به نظرم وبلاگنویسهای فعلی، آن مرحلهی نوشتن برای مخاطب را رد کردهاند و آنهاییشان که دارند به نوشتن ادامه میدهند کسانی هستند که از حس درونی بنویسیم که کسانی بخوانند و نظر دهند، رها شدهاند. البته نه این که ناظر به هیچکس نوشتن خوب باشد؛ نه؛ دل نوشته که نمینویسیم. بالاخره تحلیل و مطلب را آدم برای ارتباط گرفتن با آدمها مینویسد.
خوب است که آدم برای خوانده شدن بنویسد اما خوبتر است که در بند آن نباشد که کسی میخواند یا نمیخواند. من که مُردم از بس دنبال راههای معقول و مطلوبم برای اضافه کردن به خوانندگانم گشتم و هیچ وقت هم از این تلاش به امید خدا دست برنمیدارم اما خب... نوشتههایم تقریبا از حضور مستقیم این خواننده و آن خواننده تهی است.
اگر پیچیده میگویم شما این نوشته را رها کن و به این سوال پاسخ بده:
چرا کسی که میداند خوانده نمیشود، مینویسد؟ آن هم با شور و دقت سعی میکند نوشته را طوری تنظیم کند که وقتی کسی خواند، حتما یک چیزی دستش را بگیرد؟
به عبارتی چرا برخی از وبلاگنویسها هنوز مینویسند و هنوز هم متعهدانه مینویسند؟
پاسخ این سوال، یکی از رموز حضور موفق در شبکههای اجتماعی دیگر هم هست... فتامل!
....همهی ما عصبانیها، دلخورها، دلواپسها، کتکخوردهها، ناامیدها، پشیمانها، خستهها، پرکارها، دنبالراهحلها، همهی ماها، سر این که کار کم است و پول نیست، کوچکترین اختلاف نظری نداریم. اما، اما، اما،
پ.ن.1: اهل تحلیلهای عصاغورت داده نیستم. دارم سعی میکنم نباشم. لااقل نه جایی که لازم نباشد. باید به زبان مردم نزدیک شویم.
پ.ن.2: این ترجمه حساب میشود؟
پ.ن.3: باید سعی کنم شبیه مصداق چیزی که نوشتهام باشم. کار سختی است... اما سعیم را میکنم. لیس للانسان الا ما سعی... امیدوار به رحمت پروردگار...
پ.ن.4: شاید این مطلب را بهروز کنم...
دلم می خواهد برای انقلاب سه تار بزنم؛ بنشینم لبه صخره بلندِ کنار پیچ تاریخی و لحظات طلوعش را خوب تماشا کنم. و آن وقت همین طور که از خوف هیجان انگیز منظره تاریخ از لبه پرتگاه لذت می برم، پر شوم از شور دل انگیز امید به عبور...
نمی دانم سربازان در گهواره کجا هستند و امیدهای امام الان دارند چه می کنند اما شک ندارم امام، نه احساساتی شده و نه دعوی باطلی کرده است. مثل من که وقتی می گویم ایام الله بودن دهه فجر را روی پوستم حس می کنم، برای خودم خیلی روشن و واضح است که نه ادبیاتم گل کرده و نه اغراقی در میان است؛ ولی خب البته آن کجا و این کجا...