وضعیت آمپاس
شاید برای حاشیهنویسی بر چنین متنی، لازم باشد حاشیهنویس، با یک زبان شبهعلمی تحلیلی که مثلا به قصد دستهبندی و طبقهبندی انواع طیفهای حزبالهی، کلیدواژههایی مثل «حزبالهی پژوهشکدهای»، «حزبالهی اندیشکدهای»، «حزبالهی آکادمیک»، «حزبالهی هیأتی»، «حزبالهی خانگی(اهلی)»، «حزبالهی مجازی(آنلاین)»، «حزبالهی رسانهای» و امثالهم را راه بیندازد و در تعریف و تشریح و توصیف هریک چند خطی سخن براند و خلقیات و جهتگیریهای هر کدام را برشمارد و رهبران و نامآوران هر طیف را نام برده و اندکی در شرح اندیشهی هر کدام قلمفرسایی کند و نهایتا هم از باب ثبت در تاریخ، از عاقبت قریبالوقوع هر طیف یک پیشبینی هوشمندانه به دست دهد که بماند در تاریخ...
شاید اصلا من خودم اگر مریض شوم، به زودی چنین مطلبی بنویسم. از این مطالبی که آدم خودش حس میکند مثلا بهزاد نبوی اواخر دهه هفتاد است و دارد تلاش میکند در مقام یک تئوریسین، صفبندی طیفهای مختلف جناح سیاسی متعلَقش را مشخص کند!
شاید این، مناسبترین راه باشد که دقیقتر متوجه شویم در کدام طیفها «به ضرس قاطع میتوان گفت که ناامیدی گستردهای به وجود آمده» و کدام طیفها قدرت بیان قاطع پیشفرضهای هرگزاثباتنشده را دارند و همیشه حق تعمیم را برای خود محفوظ میدارند.
شاید گاهی که هوس میکنیم با ادبیات شبهعلمی و تحلیلی، گزارههای حسی بدون برهان خود را به فاز استناد و استدلال بکشانیم، توجه نداریم که چه محکماتی را داریم به چالش میکشیم و چطور امر دارد برمان مشتبه میشود. من خودم همین الان دارم تلاش میکنم به این دام نیفتم چون هر لحظهی زندگی جهاد است و من این را موقع انتخاب کلمات و ترکیب جملاتم خوب میفهمم...
شاید باید از این جا شروع کرد که انقلابی بودن اصلا چیست؟
آیا انقلابی بودن به معنای درستش اصلا با «ناامیدی گسترده» قابل جمع است؟
آیا ما که در هر موضوع عرضی، مدام دغدغه ذات داریم و از قابل جمع بودن فلان مسئله با ذات بهمان موضوع میپرسیم، توجه داریم که در ذات انقلابی بودن، یعنی انقلابی بودن از جنس انقلابی مسلمان شیعهی حزبالهی، چیزی هست که اساسا با یأس قابل جمع نیست و آن چیز، آن قدر ذاتی است و اصالت دارد که هر موضوع دیگری در برابرش از اعتبار ساقط است؟
آیا توجه داریم که بیتوجهی ما به این سطح از موضوع، آن قدر همه چیز را چپه میکند که آن موضوع اصیل و ذاتی، در ترتب استدلالیمان تبدیل به «امیدهای کلی (بخوانید واهی) و توکل به خداوند و امداد الهی یا حوالت دادن اصلاح به ظهور» میشود و سایر اعتباریات بدل به «امید عینی و در دسترس»؟ یکهو پوزیتیویست میشویم!...
آیا توجه نمیکنیم که اصل گفتمان رهبری که مقتدای این قشر به اصطلاح حزبالهی محسوب میشود، اتفاقا یکی از محوریترین اصول گفتمانیاش امید است و بارها و بارها هنگام صحبت از امیدواری به حضور جوانان حزبالهی در عرصه مسائل کشور، متذکر میشود که اینها امیدهای کلی و غیرواقعگرایانه نیست بلکه دقیقا و کاملا مبتنی بر حقایق است؟
اما بعد از این همه «شاید» و «طرح سوال» و دعوت به هماندیشی، صاحب این قلم فقط در یک جا، قطعیت را حق خود میداند و آن، این که کسی که ناامیدی را تئوریزه میکند –که این روزها متاسفانه بسیار هم دیده میشود- خودش قطعا یک حزبالهی واقعی نیست.
حالا حزبالهی واقعی کیست؟ قطعا من که نیستم چون من هم بسیار پیش میآید که ناامید شوم و از واقعیت موجود در اطراف هم، همانی را ببینم که خودم هستم و چون طبق قواعد کوانتومی و عرفانی، عمل مشاهده در نتیجهی آزمایش اثر دارد، طبیعتا یک قاعده قابل تعمیم در رابطه با ناامیدی گسترده را از این فرایند استخراج کنم... لااقل در مقاطعی که این چنینم، حزبالهی واقعی نیستم.
پس حکما حزبالهی واقعی، آن رزمندهای است که خاطرهاش را از رفیقش شنیدم در جایی که خاطرم نیست پاسگاه زید بود، یا طلائیه یا شلمچه یا... به هرحال در روند استخراج یک تعریف علمی، این موضوع تاثیری ندارد...
میگفت نیروهای پیادهی پرتعدادِ درحالِ پیشرویِ بعثی را تانکها حمایت میکردند؛ چینش مثلثیشان هم به نحوی بود که هم منظم و مهاجم بودند و هم بر ما مسلط؛ نیروهای ما هم کمتعداد و خسته؛ تنها کاری که از دستمان بر میآمد این بود که پشت همان تپهای که بودیم سنگر بگیریم تا از آتش دشمن در امان بمانیم. هیچ کس، هیچ کاری نمیکرد چون عقب نشستن که محال بود اما یورش بردن هم خودکشی! قطعا هیچ شانسی برای موفقیت وجود نداشت. همه در سکوت و اضطراب و بهت و سرگردانی نشسته بودیم که فلانی (شهیدی که راوی، نام برد و من الان به خاطر ندارم) آرپیجی را به دوش گرفت و یاحسینگویان، شروع کرد به دویدن طولی روی تپه؛ روی ارتفاعی که مشرف به ما بود و در تیررس دشمن، میدوید و بلند رجز و روضه را مخلوط میخواند. راوی میگفت که ناگهان همه چیز عوض شد و روح مقاومت در این اندک نیروی باقی مانده، معادله را عوض کرد.
به تعبیر تحلیلی من به عنوان نویسندهی یک متن علمی، او در واقع کاری کرده که نیروها از وضعیت آمپاس خارج شوند.
وضعیت آمپاس با وضعیت ناامیدی متفاوت است. وضعیت آمپاس خیلی وضعیت مهم و سرنوشتسازی است و اهمیتش در این است که تلفیقی است از آمادگی، خاموشی ناشی از هراس از نتیجه، دودوتاچهارتا کردنهای مدام، سرگردانی اخذ تصمیم عاقلانه به معنای عقل معاش یا تصمیم عاقلانه به معنای عقل ایمانی –که در تعبیر عوام همان دیوانگی است-، نگاه کردن از روی دست بغلدستی و منتظر نوشتن او ماندن و برخی عوامل دیگری که بسته به شرایط خاص مطرح میشوند. وضعیت آمپاس با ناامیدی متفاوت است و مهمترین تفاوتش این است که خیلی خیلی وابسته است به تصمیم تکتک آدمهای دچار این وضع؛ به این که بالاخره به نفع کدام یک از این مسائل از دیگری چشم میپوشند؛ به این که آیا کسی جرأت میکند «از خویش برون آید و کاری بکند» یا نه؛ به این که بالاخره حق، در اشل فردی هر کدامشان پیروز میشود یا نه که بعد ببینیم وضعیت کلی به نفع حق، چرخش پیدا میکند یا نه.
وضعیت آمپاس وضعیت جذابی است که اتفاقا بسیار امیدوارکننده و لذتبخش است، (اصلا برای همین است که آدم وقتی در خاطرات میخواند و در فیلمها میبیند، برایش جذاب است) خصوصا برای کسانی که اهل این باشند که یکهو بپرند روی تپه و شروع کنند به رجزخوانی. اینها انقلابیهای اصیل بدنهی حزبالهیهای واقعی هستند. اینها همانها هستند که میشود در مقاطع سخت و حساس به تصمیمات عاقلانه و علمی و بیباکانهشان تکیه کرد؛ همانهایی که دودوتاچهارتا میکنند اما اولا قاعدهی ضرب و تقسیم بر اساس «احدی الحسنیین» را خوب فهمیدهاند و ثانیا یک جوری ژشت متفکرانه نمیگیرند که عاشورایشان بگذرد.
وضعیت آمپاس همین است که با همین راهکارها، حتما بهبود پیدا خواهد کرد؛ همین که اصل «شایستهسالاری» را در میان جوانان حزبالهی محترم بشمریم، «انتقادات جدی را بشنویم حتی اگر صریح و سنگین {و تلخ} باشند» و «باور کنیم که نیروهایی در ساختار حاکمیت هستند که با تبعیض از هر جنسی که باشد مخالفند» فارغ از این که به نتیجه میرسند یا نه، «از حداکثر توانشان برای تعدیل وضعیت استفاده میکنند.»