سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

خدایا دعاهای دیشب آقا را در حق ما هم مستجاب کن!

ما؛

ما، که دیگر شده‌ایم شبیه این گاری‌های چوبیِ قدیمیِ شکسته‌ی زهواردررفته که یک اسب پیرِ پاشکسته، به زور، آن را در کوران تندباد و برف و سرما، به سمت مقصدی که هست اما پیدا نیست، می‌کشد...

ما، که از کمیّت‌مان، هر بار که به منزلی می‌رسیم یکی‌یکی کم می‌شود؛ یکی که پندارش این است که به مقصد رسیده؛ رخت می‌اندازد و رخوت‌آلود می‌خوابد...

ما، که اداره‌جات و اداره‌جاتی دارد انگشت می‌کشد به ته‌مانده‌های انگیزه‌ی مالیده بر دیواره‌های فکر و روحمان و بعد با ولع می‌لیسدش...

ما، که از دانشگاه فرار می‌کنیم و پناه می‌گیریم در کار؛ مواضعمان را می‌کوبند؛ مقاومت می‌کنیم؛ قیچی می‌شویم؛ دست‌مان خالی می‌ماند؛ خانه‌نشین‌مان می‌کنند؛ سنگ‌قلاب‌مان را برمی‌داریم لااقل تانک‌های بی‌خیالی‌شان را زخمی‌ کنیم، جام زهرنوش‌مان می‌کنند؛ عقب می‌نشینیم دوباره به دانشگاه درحالی که دیگر ملتفتیم هر جا باشیم موشک درست روی ما می‌افتد و ملتفتیم که اگر هر چیزی باشیم غیر از هوا[1]، از اصابت موشک‌ها متضرر خواهیم شد...

ما... که جنگ نامنظم شده سبک زندگی‌مان؛ بمب هیدروژنی شدن، استراتژی‌مان.

ما...

همان‌ها که در  حق‌شان  دعا کرده‌اند قبل از خسته شدن ای کاش شهید شوند... که سخت‌امتحانی است امتحان به خستگی!

اما، من هنوز از این همه استضعاف فرهنگی، سخت رنجورم.

و رنجورترم از مدعیانی که داعیه‌دار رفع استضعافند و خود... نه! من هم، جزو ایشانم. اصلا بدتر از همه، این من. از من دور شو ای من!

من بیمارم و تا هنرمند شدن فاصله‌ای ندارم...

به قول برادرم، اخوان: تا جنون فاصله‌ای نیست از این جا که منم...   



[1] - فرهنگ، هوای تنفس ماست. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای

گیر افتادن بر سر دوراهی عشق و وظیفه، تم محبوب برخی فیلم‌های جشنواره امسال از جمله «بادیگارد»، «سیانور» و «امکان مینا» بوده است. بهروز شعیبی، با کنار هم قرار دادن سه شخصیت از سه ایدئولوژی مختلف، موفق‌ترین نمونه از تفاوت تصمیم های کاراکترهای برخاسته از ایدئولوژی‌های متفاوت را به نمایش گذاشته است.



چه کسی باور می‌کرد جریانی که روزی به بهانه‌ی «سینما-سرگرمی»، کمترین رنگ‌مایه‌های آرمان‌گرایی و ارزش‌مداری را با عنوان «شعارزدگی» هدف قرار می‌داد، اکنون با فیلم هایی چون لانتوری و مالاریا و...، روی پرده آمده باشد؟ حالا اما، سینمایی که عصبانی است، اسید می‌پاشد، می‌کشد و گوشت مقتول را جلوی سگ‌های گرسنه پرتاب می‌کند، سینمایی که از خانه فرار کرده و خیابان‌گرد شده، دچار مالیخولیا است و به گنگ‌گویی افتاده، عاشقانه‌هایش، هرزه‌وارگی است و خودکشی را تنها راه نجات می‌داند، دارد خیلی بلند پایان خودش را فریاد می‌زند.

این یادداشت در کانال اختصاصی مجله نقد سینما در تلگرام منتشر شده است.


نظم، خوب است اما بروکراسی، نظم کور است. بروکراسی محصول تفکری است که خلق می‌کند و بعد ول می‌کند می‌رود؛ محصول تفکری است که چون قدرت فکری یا اجرایی حل مشکلات و معضلات فرهنگی را ندارد، آن را به دست قانون می‌سپارد و تلاش می‌کند با اعمال قوانین جزایی جامعه را مرتب کند؛ محصول چشمانی است که به نظام خلقت نگاه نمی‌کند تا ببیند که خدا، نظم را خلق کرده و بالای سرش مانده است و همین است که زیباست.

و زیبایی، اولین و برترین اصل هنر است

و نظم، عین زیبایی است

اما نظمی که هوشی فعال، آن را لحظه به لحظه رصد کند و قانون را جایگزینی برای کوری چشمان و معلولیت دستانش قرار ندهد.

اگر قانون، برای ایجاد نظم است و نظم، در کمال خویش با زیبایی اتحاد پیدا می‌کند، آنگاه او که قانون کور را حاکم می‌کند یا بر بینایی قانون، نظارت فعالانه نمی‌کند، جز برهم زدن نظم به شکلی سیستماتیک، کار دیگری نکرده است. و نظمی که محصول بوروکراسی باشد، بدترین شکل زشتی است چون همانی که باید قاضی می‌بود خودش مجرم می‌شود ولی کسی این را نمی‌فهمد یا اگر بفهمد کاری از دستش برنمی‌آید؛ بعد آرام آرام بروکراسی، زیباشناسیِ زشت خویش را بر حوزه نفوذش حاکم می‌کند، به تبع آن منطق آدم‌های تحت مدیریتش تغییر می‌کند و آن‌ها زشتی این نظم را زیبایی می‌بینند و با هر عاملی که بخواهد آن را برهم بزند یا سیستم را متوجه زشتی آن بکند، مقابله خواهد کرد.

سوال این است که آن هنری که محصول نظام بخش‌نامه‌ای و بروکراسی خفه‌کننده و عقول خاموش و ذهن‌های خالی از سوالِ پر از پاسخ‌های بعضا متضاد و متناقض است، چگونه هنری است؟ هنر به آن معنای اعمی که فرهنگ ما مسبوق به سابقه بوده و شامل شهادت، به عنوان نمونه‌ی تکامل‌یافته‌ای از آن هم می‌شود، قطعا آن قدر وسعتِ مفهوم دارد که شامل مدیریت هم بشود. هنر، فضیلت است و مدیریت بروکراتیک، هیچ هنری نیست.


 


پ.ن.1: دلم از خیلی‌ها خیلی گرفته؛ احساس بعضی اطرافیانم را حالا خیلی خوب درک می‌کنم... احساس خیلی خیلی تلخ رسیدن به سراب... مدام به این سو و آن سو دویدن و از هر یک به شکلی نومید شدن. نه این که به آن‌ها از این جهت که چیزی هستند، دل بسته باشم. نه! بلکه از این جهت که فکر می‌کنی از آن تصویر شاید بشود جرعه آبی برداشت برای رفع این عطش ناشی از بی‌فرهنگی که از هر گوشه‌ و کنار این مملکت سر کشیده است. اما ظرف چند لحظه -که برای من عمری بوده- همه سراب شدند؛ آن‌ها نه تنها آب نداشتند و ندارند بلکه خودشان از عطش به حال هلاکت افتاده‌اند آن چنان که توهم آب بودن خودشان را هم برداشته است. خیلی‌هاشان می‌توانستند بهتر از این‌ها باشند... باپشتکارتر یا لااقل یارتر... دلم از خیلی‌ها خیلی گرفته... و از خودم...

دلم شبیه مدرس گرفته از تقدیر

کسی که رای خودش هم به خویش باطل بود


پ.ن.2: 

قَوِّ عَلى خِدْمَتِکَ جَوارِحى

وَاشْدُدْ عَلَى الْعَزیمَةِ جَوانِحى

وَ هَبْ لِىَ الْجِدَّ فى خَشْیَتِکَ 

وَالدَّوامَ فِى الاْتِّصالِ بِخِدْمَتِکَ

حَتّى

اَسْرَحَ اِلَیْکَ فى مَیادینِ السّابِقینَ

و أُسْرِعَ اِلَیْکَ فِى الْبارِزینَ

وَ أَشْتاقَ اِلى قُرْبِکَ فِى الْمُشْتاقینَ

وَ أَدْنُوَ مِنْکَ دُنُوَّ الْمُخْلِصینَ

وَ اَخافَکَ مَخافَةَ الْمُوقِنینَ

وَ اَجْتَمِعَ فى جِوارِکَ مَعَ الْمُؤْمِنینَ

مدتی است این سوال ذهنم را درگیر کرده که چرا به عنوان یک خانم که در عرصه فرهنگی و مشخصا سینما، مشغول به کار، که نه؛ در واقع در حال آموزش است، فقط برای اظهار نظر در رابطه با مواردی دعوت می‌شوم که به نوعی به مسائل زنان و خانواده مربوط است. اصولا برایم جالب شده چون منطقا به نظر می‌رسد، برای طرح چنین موضوعاتی به حداقل تخصصی نیاز است حال آن که من شخصا در عمرم هنوز فرصت نکرده‌ام یک کتاب راجع به مسائل زنان و موضوعات مربوط به آن بخوانم. البته مشکلی هم با خواندنش نداشته‌ام فقط به طبیعت اولویت‌های متفاوت علاقمندی و فرصت محدود، هنوز پیش نیامده است.



6-7 سال پیش، روز دانشجو، فکر کنم سر کلاس فیزیک 2، بچه‌ها شروع کردند به عز و التماس از استاد که به بهانه‌ی روزشان، امتیازی بگیرند. استاد که خودش از آن دانشجوهای انقلابی 30 سال پیش بود، گفت: به هر کسی که بگوید روز دانشجو، چرا روز دانشجو شده، یک نمره به نمره پایان ترمش اضافه می‌کنم! بعد که دید همهمه‌ی بی پاسخی در کلاس به پا شد، شیرتر شد و گفت: هر کسی بگوید به همه‌ی کلاس، یک نمره اضافه می‌کنم!

و این حریف‌طلبی سخاوتمندانه را کسی می‌کرد که معروف بود به این که نصف کلاس را می‌اندازد. و البته واقعا هم می‌انداخت. خود من هم سیالاتش را افتادم بعد که نمرات را روی نمودار برد، به زحمت پاس شدم!

به هرحال، باورتان بشود یا نشود، هیچ کدام‌مان جواب را بلد نبودیم و او هر قدر که بیشتر فشار آوردن ما را به مغزهای معیوب‌مان می‌دید، پیشنهادش را سخاوتمندانه‌تر و قماربازانه‌تر می‌کرد و به ریش ما می‌خندید! دیگر دهان همه آب افتاده بود که به غیرت انقلابی من برخورد. رفتم بیرون از کلاس زنگ زدم و از مادرم پرسیدم 16 آذر چرا روز دانشجو شده است. پاسخ را که گرفتم آن قدر سرشکسته بودم که پس از بازگشت به کلاس چیزی نگفتم. البته استاد هم کسی نبود که به این تقلب واضح، وقعی بنهد.

از آن به بعد اغلب اگر اسم خیابانی توجهم را جلب کند یا مناسبتی را ندانم سعی می‌کنم پیگیر شوم، اگرچه باز هم مطمئنم یادم نمی‌ماند اما حداقل بعدا آبرویم پیش خودم نمی‌رود.


پ.ن: دفاعیه‌ای دارم از خودم که چرا نمی‌دانستم اما این جور اتفاقات بهتر است همین قدر مایه‌ی شرمندگی باشند و بمانند که آدم حساب کار خودش را بکند.

یک چیزی وجود دارد به اسم "کار کردن"

یک چیزی هم وجود دارد تحت عنوان " حس کار کردن"

چون هر دو مورد حس مفید بودن آدم را ارضا می کند (یکی به طور صادق و دیگری به شکل کاذب) و برخی مدل هایشان هم خیلی شلوغ پلوغند، آدم کمتر متوجه می شود که واقعا دارد چه کار می کند؛ آیا دارد کار می کند یا فقط فکر می کند که دارد کار می کند... گاهی واقعا نداری کار می کنی ولی چون هی می آیی و می روی و حرف می زنی، امر برت مشتبه می شود که داری کار می کنی... عموما تشخیصش هم سخت است.

 

 

«خاطره‌نگاری»، «تاریخ شفاهی»، «ادبیات مقاومت»، «روایت زنانه از جنگ»، کلیدواژه‌های نوزاد اما سریع‌البلوغی هستند که این سال‌ها تبدیل به سلسله‌گردانان رساندن قافله‌ی هنر و ادبیات کشور به موج جریان مقاومت مردمی در سطح منطقه و جهان شده‌اند. عباراتی که به واسطه‌ی عطف توجه از دنیای درونی و شخصیِ پرابهام و بی‌هدف و سرگردان شبه‌روشنفکران داخلی، به زندگی و سلوک رزمندگان و شهدا و خانواده‌های ایشان، می‌رود تا مرزهای کشور را درنوردیده و تبدیل به تجربیات عملی موج مجاهدان پیش از ظهور در جای‌جای زمین گردد و ضمنا با خلق جذابیت ریشه‌یافته در حقیقت، ناشرین داخلی را از ورشکستگی اقتصادی و جامعه را از ورشکستگی فرهنگی نجات دهد. اگرچه هنوز ظرفیت این دست کتاب‌ها برای ترجمه و صادرات از سوی نهادهای مسئول شناخته و یا جدی گرفته نشده اما آن چه دست‌کم از وضعیت کشورهای منطقه برمی‌آید نشان می‌‌دهد که سرمایه‌گذاری در بازار جهانی این نوع کتب قطعا با شکست مواجه نخواهد شد. مردانی از جنس «بابانظر» و «نورالدین» و زنانی از جنس «دا» و «دختر شینا»، حقایقی هستند که در ظاهر خاطره‌ای اثرگذار عرضه می‌شوند و در قامت تجربه‌ای شوق‌آفرین و سازمان‌دهنده، خود را تکثیر می‌کنند.