سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

۳۰ مطلب با موضوع «فیلم» ثبت شده است

نشریه‌ی مجازیِ خردادِ پایگاه مجازی هنروتجربه را که ورق بزنی، همان صفحه دوم انگار فروغ، این شاعرک اوقات‌عصبانیت‌وفلاکت‌کمی‌شاعرتر، شروع می‌کند به دکلمه کردن...

فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامی، در یک شناسنامه، مزین کردم

و هستیم به یک شماره مشخص شد...

فیلم «360 درجه‌»ی سام قریبیان در پانورامای بین‌الملل فجر اکران شد. همه حال‌شان خوب بود؛ میلاد کی‌مرام از این که در سینمای بی‌قهرمان ایران، نقش قهرمان داشته، بابک کریمی از این که خودش را در نقش‌های قبلی تکرار نکرده، کوهیار کلاری از این که به خاطر رفاقش چندین ساله‌اش با سام، هم‌سلیقه‌اند، منتقد (محمدرضا مقدسیان) از این که باید یک بار دیگر فیلم را ببیند تا اشکالاتش را بگیرد و البته سام غریبیان که حالش خیلی خوب بود و معلوم نبود و نبود و نبود که برای چی این قدر حالش خوب است تا این که داستان رسید به بخش تشکرها... از آن بالا یکی یکی همه‌ی آدم‌هایی را که در کنارش جا نشده بودند، صدا زد. آن‌ها در یک مراسم آیینی که فقط برای خودشان مفهوم داشت، بلند می‌شدند می‌ایستادند، تشویق می‌شدند و می‌نشستند. کار بدان جا کشید که سرانجام، قریبیان گفت کسی جا مانده که نام نبرده باشم و خانمی دستش را بالا برد و غریبیان، حتی اسم او را به خاطر نداشت و نه این که کجای کارش از او استفاده کرده بوده... سالن را عوامل پر کرده بودند و خبرنگارهای در اقلیت که بالاخره کارشان گرفتن عکس بود. هنوز معلوم نبود چرا حال قریبیان این قدر خوب است و معلوم نبود و معلوم نبود و معلوم نبود تا این که بعد از تشویق بی‌علت آخری، لبخندزنان پرسید: «خب از همه تشکر کردیم و دیگه از....» که یک نفر از آن جلو، جای خالی را پر کرد «ناجی هنر...»! لبخند قریبیان که تبدیل به قهقهه شد، گوینده و چند نفر دیگر هم حال‌شان خوب شد. غریبیان، پس از آن که به سختی بر خنده‌اش غلبه کرد، سری به تایید تکان داد و گفت «...و البته ناجی هنر!»

دو-سه شب پیش آقای مجری برای اولین بار در طی همه‌ی این سال‌ها، از آن منبری که همیشه خیلی شیرین رویش می‌ایستاد و موعظه می‌کرد، یکهو پایین آمد و هم‌ردیف شیطنت یا بهتر بگویم خباثت برخی کاراکترهای دیگر قرار گرفت و از هر طریقی تلاش می‌کرد دختر صاحب‌خانه را از ازدواج منصرف سازد تا خانه‌ی اجاره‌ای را از چنگش در نیاورد. با این که این تغییر 180 درجه‌ای تاکتیکی، می‌توانست برای من که این شب‌ها خیلی با مجموعه‌ی کلاه‌قرمزی همراهم، گران بیاید و آن قدر سنگین باشد که بدجوری به آن بتازم اما بهلول‌وارگی مظلومانه‌ی «جیگر»، چنان جای خالی آقای مجری را پر کرد که حدس زدم نویسندگان مجموعه به این فکر کرده بودند که نباید بگذارند لااقل مربی من یکی نابود شود؛ تنها فرقش این است که الان جای یک انسان، یک الاغ قهرمان من است... الان صدایش می‌آید: جیگرم! جیگرم! جیگرم!... البته وقتی شب در رخت‌خواب مدام می‌گفت کوفته‌ام، کوفته‌ام (از بس که موقع گفتن حرف حق، کتک خورده بود) باورم شد که خیلی جیگرتر از آن است که الاغ باشد.

به بهانه بحران مینی مالیسم در سینمای سال 94


در آستانه‌ی آغاز سی‌وچهارمین سال سینمایی، جشنواره‌ای پشت سر گذاشته شد که بناست به عادت مرسوم، با فرافکنی بحران‌های درونی خویش به جامعه، به نوعی خود را فیلم‌درمانی کند حال آنکه به یقین، مسیر درمان این نیست. آن چه در پی می‌آید تلاشی است در جهت واکسیناسیون مخاطبان آگاه، پیش از شیوع ویروس مینی‌مالیسم...

آن زمان که مینی‌مالیسم، همراه با گاری شکسته‌ی مدرنیسم پس از نیمه‌ی قرن بیستم، به سمت عرصه‌ی ادب و هنر می‌تاخت، کسی فکرش را هم نمی‌کرد که روزی یکی از واگیردارترین بیماری‌های فراگیر سینمای ایران شود؛ سینمایی که علی‌القاعده باید به واسطه‌ی فرهنگ ملی و عادات بومی، روش‌های ساده‌تر، صادقانه‌تر و عمیق‌تری را برای قصه‌گویی برگزیند. اما حالا چند سالی است که فیلم‌نامه‌نویسان وطنی آموخته‌اند که خلأها و گسست‌های فکری و مهارتی خویش را با روش‌های رندانه‌ی مینی‌مالیستی، روکش کنند تا هر جا که به عللی از جمله عدم پژوهش کافی، از شخصیت‌پردازی کم آوردند با کاهش اطلاعات، مخاطب را مجبور به خودجاهل‌پنداری در فهم فیلم کنند. از سال‌ها پیش شعار «کم، بیشتر است»، نقطه‌ی عطف تغییر نگرش در بسیاری از شقوق هنری شد و حقا هم باید گفت که در برخی چون معماری، مجسمه‌سازی و... منجر به خلق آثار خلاقانه‌ی بسیاری گردید اما مثل هر حرکت آوانگارد دیگری، سندرم تازه‌به‌دوران رسیدگی، خطرات و تهدیدهایش را دامنگیر دانشکده‌های هنر ما نمود.


این مطلب را در سایت سینماانقلاب بخوانید.

می‌خواستم چیزی برای گربه-ماهی مکری بنویسم، دیدم مطلب «ماهی و گربه: پیتر بروگل، روایت مواج و وانموده‌ها» از امین عظیمی در شماره‌ی آذر فیلم‌نگار مطلب خوب و کامل و قابل استفاده‌ای است. برای آن که این بازنشر، شامل نقض حق تالیف نشود و از سوی دیگر، کسانی که برایشان مهم است چیز خوب بخوانند از دیگران متمایز گردند، بسان گوگل‌بوک، دو صفحه‌ی آخر را از عکس‌ها برداشتم اما واقعا برای کسانی که می‌خواهند بدانند ارزش خرج کردن دارد به قول نشریه‌ی خط‌خطی، معادل یک دبه ماست پالم‌دار!



این، آثار پیتر بروگل بزرگ که در این متن با گربه-ماهی مقایسه شده و این هم آثار موریتس اشر، که کلا زیاد در قیاس گربه-ماهی با آن‌ها حرف زده می‌شود

در یک حرکت معکوس، به جای این که پست وبلاگم را در صفحه‌ی پلاسم به اشتراک بگذارم، تصمیم گرفتم آخرین نوشته‌ی پلاس را در وبلاگم ارجاع دهم، باشد که بهانه‌ای گردد برای جبران ‌مافات!

البته کلا باز نشر هر مطلبی از هر رسانه‌ای در یک مدل رسانه‌ی دیگر، چیزی نیست که مورد تأیید تئوری‌های شخصی من، در باب رسانه باشد و در آن‌ها بگنجد اما هر قاعده‌ای را هم، استثنایی است و حالا که حرف این شد، باید بگویم که با وجود نزدیکی غیرقابل انکار دو رسانه‌ی شخصی شبکه‌ی اجتماعی و وبلاگ، تفاوت‌های ظریفی نیز دارند که گاهی با استفاده‌ی همگون و هم‌شکل برخی کاربران از هر دو، این تفاوت‌ها نادیده گرفته می‌شود و به حاشیه می‌رود.

البته به من چه!... شاید هم این یک چیز شخصی است واقعا...




باب سایگی:

که محسوسات از آن عالم چو سایه است          که این چون طفل و آن مانند دایه است

شرح نقش شوریدگی در خلق هنر، شرح بخشش فوت و فن عشق است به شعر تا دور بماند از قافیه‌اندیشی. آن کس که به لفظ می‌اندیشد و دغدغه‌ی واژه، ذهنش را تسخیر کرده، چیزی برای خلقت ندارد. لفظ –و به همان قرینه ایماژ-، سایه‌ای از آفتاب معنی است که بر جان هنرمند می‌تابد و نباید چنین پنداشت که هنرمند در آن مقام، خریداری است که به بازار مکاره‌ی الفاظ و تصاویر درآمده تا برای مقصود خویش، واژه‌ای را از ویترینی برداشته و در سبد بگذارد بلکه او واله و حیران ادراکی است که بی‌اختیار در او تجلی می‌کند.

باب دریچگی:

هر آن معنی که شد از ذوق پیدا          کجا تعبیر لفظی یابد او را

قلب هنرمند، مشهد شهود معرفتی عقلانی است که پیشتر آن را کسب کرده یا دقیق‌تر باید گفت که به او هبه شده است و نباید چنین پنداشت که قلبی که به مقام شهادت حقیقت راه یافته، معبر و مجرای ظهور آن است بلکه هنرمند، خود مشهد و مجلای معرفت خویش است. هنرمند با کسب معرفت عقلی، دریچه‌های نزول معارف را به روی خویش باز می‌کند اما آن چه که خلق اثر هنری را موجب می‌گردد شهادت وی بر آن معرفت عقلی است. چه بسیار بزرگانی که در وادی عقل و معارف فکری و فلسفی، فَرَس رانده‌اند و بسا که در منزل‌گاه‌های رفیعی هم نزول اجلال کرده‌اند اما در وادی هنر از خاموشانند. اثر هنری، تجلی‌گاه مشاهدات قلبی هنرمند است و قلب هنرمند، تجلی‌گاه معارفی که بر عقل او سیطره یافته‌اند.

باب شورید‌گی:

فوت و فن عشق به شعرم ببخش      تا نشود قافیه‌اندیشه‌تر

خلقت بشری، در طول خلقت خداوند و به اذن الهی است و خلقت به یکباره اتفاق می‌افتد. پس چنین نباید پنداشت که بر فرایند ادراک تا خلق اثر هنری، ترتّبی زمانی یا حتی به تعبیری معرفتی حاکم است. در فرایند خلق اثر، هنرمند در مقام جمع و اتحاد است و خودش از محتوایش و از فرمش قابل تمیز و تفکیک نیست.

 

 


پ.ن: برخی آثار پیشینیان ما واقعا مقالات نظری هستند که به شکلی هنری و ادبی عرضه شده‌اند از جمله «گلشن راز شیخ شبستری» که به نظرم شدیدا برای بازتعریف‌های هنری مسائل روز ما به کار می‌آید؛ خصوصا این باب در نسبت عقل و شهود و این یکی در باب اصطلاحات شاعرانه‌ی عارفان و این دیگری در بیان ماهیت صورت و معنی.

بدیهی است این که من این ها را خوانده باشم لزوما بدان معنا نیست آن ها را فهمیده باشم.

پ.ن.2: پرسش جدی و مهم جدیدم این است که اگر این بزرگان الان بودند، احتمالا این حرفهایی را که مثلا در دیوان‌ها و مثنوی‌ها و غزل‌هایشان گفته‌اند، در قالب مقالات علمی-پژوهشی و علمی-ترویجی و غیره می‌ریختند و می‌فرستادند برای این‌ور و آن‌ور وISI  و امثالهم یا همین شکلی طرحشان می‌کردند؟ واقعا. جدی؟

وقتی کودکی در یکی از نابرابرترین نبردهای فیلسوفانه‌ی تاریخ،  بپرسد: «بابا! گربه با گربه چه فرقی دارد؟» هیچ چاره‌ای نداری جز این که خودت را در تاریکی سینما قایم کنی یا اگر اعتمادبه‌نفس کافی داری، برق چشمانت را که «نمی‌دانم» از آن‌ها می‌بارد با لبخندی عاقل اندر سفیه پنهان کنی یا کمی ژست عصبانی بگیری و تحکم کنی که «فیلمت را ببین!» و به‌هرحال خدا را شکر کنی که بچه‌ها به اندازه‌ی بزرگ‌ها نمی‌فهمند که تو این قدرها فلسفه بلد نیستی... لااقل نه آن قدر که به اندازه‌ی مرضیه برومند و منیژه‌ی حکمت و علی سرتیپی بدانی که حالت سوم روابط انسانی، چیزی است به نام «پیشو»!