سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

۴۲ مطلب با موضوع «سایر» ثبت شده است

پرسید: الان داریم کجا می‌ریم؟

گفتم: کلیسا؛ کلیسای سن استپانوس

کمی فکر کرد و دوباره پرسید: کلیسا چیه؟

جواب دادم: مثل ما مسلمونا که میریم مسجد نماز می‌خونیم، مسیحیا میرن کلیسا و «خدای خودشونو» رو عبادت می‌کنن. و چیزی از درون نهیب زد: چقدر این توضیح ناکافی است!... راستی چقدر ممکن است خطرناک باشد؟...

لیبرالیست درونم پاسخ داد که بابا بی‌خیال!

نهیب دوباره پاسخ داد که هر طور راحتی! و نگرانی، ناگهان بر وجودم جاری شد.

پلورالیست درونم پرید وسط: باریکلا! «خدای خودشون»... چه تعبیر عمیقی و لیبرالیست درونم، از این همه هم‌زیستی مسالمت‌آمیز به وجد آمده بود.

نهیب، همچنان با اسب نگرانی می‌تاخت. به خودم مسلط شدم و خطاب به لیبرالیست درونم گفتم اگر هم‌زیستی‌ای هم هست نه از موضع تو که همه را تا حد شیطان‌پرست و همجنس‌باز، برابر می‌دانی و خطاب به پلورالیست درونم، نه از موضع تو که همه را بر حق می‌دانی، که از موضع یک مسلمانی که امر شده به حق دانستن اسلام و در عین حال احترام به سایر ادیان الهی، این توضیح ظاهرا کافی به نظر می‌رسد.

بعد که همه ساکت شدند برای رفع باقی‌مانده‌ی نگرانی از نهیب پرسیدم: واقعا به یک کودک 7-8 ساله بیش از این چه چیزی می‌شود گفت؟ فیلسوف درونم داشت کلمات را در یک جمله‌ی پرملات می‌چید که گویای همه‌ی آن مقدار از حقیقت که بلد بود باشد که به آخر نرسیده، نهیب گفت: حالا همه‌ی این‌ها را می‌خواهی به این بچه بگویی؟!

همه با هم زدیم زیر خنده. اگرچه خنده‌ی لیبرالیست و پلورالیست درونم کمی مزوارانه بود که احتمالا می‌پنداشتند که نهایتا جنگ را آن‌ها برده‌اند. فیلسوف ضایع شده بود اما مهربان می‌خندید و نهیب آرام نجوا می‌کرد وقتی می‌گویم معلم درونت را تقویت کن مال این جور جاها است...

همه ساکت شده بودند. می‌دانند این جور مواقع من و نهیب دعوایمان می‌شود. البته هوا خوب بود و مناظر زیبا؛ من هم چیزی نگفتم اما از ذهنم گذشت که طبق معمول از همه می‌خوریم آخرش که پناه می‌آوریم به درون باز هم از تو می‌خوریم...

سفر دورودراز درون با معیار زمان، 10 ثانیه هم طول نکشیده بود. کوچولو، دستش را به سوی من دراز کرد تا عازم کلیسا شویم.

*****

کلیسا، روی قله بنا شده بود. اگرچه راه دسترسی‌اش را به مدد کمک‌هزینه‌های یونسکو هموار کرده بودند اما همین الان هم آن قدر سخت بود که بشود فهمید کسانی که این جا را برای عبادت و تحصیل برمی‌گزیده‌اند حتما مقصد و مقصودی والاتر داشته‌اند، مقصدی که می‌شد آن را در واژه‌ی رهبانیت و ریاضت یافت.

خدایا دعاهای دیشب آقا را در حق ما هم مستجاب کن!

ما؛

ما، که دیگر شده‌ایم شبیه این گاری‌های چوبیِ قدیمیِ شکسته‌ی زهواردررفته که یک اسب پیرِ پاشکسته، به زور، آن را در کوران تندباد و برف و سرما، به سمت مقصدی که هست اما پیدا نیست، می‌کشد...

ما، که از کمیّت‌مان، هر بار که به منزلی می‌رسیم یکی‌یکی کم می‌شود؛ یکی که پندارش این است که به مقصد رسیده؛ رخت می‌اندازد و رخوت‌آلود می‌خوابد...

ما، که اداره‌جات و اداره‌جاتی دارد انگشت می‌کشد به ته‌مانده‌های انگیزه‌ی مالیده بر دیواره‌های فکر و روحمان و بعد با ولع می‌لیسدش...

ما، که از دانشگاه فرار می‌کنیم و پناه می‌گیریم در کار؛ مواضعمان را می‌کوبند؛ مقاومت می‌کنیم؛ قیچی می‌شویم؛ دست‌مان خالی می‌ماند؛ خانه‌نشین‌مان می‌کنند؛ سنگ‌قلاب‌مان را برمی‌داریم لااقل تانک‌های بی‌خیالی‌شان را زخمی‌ کنیم، جام زهرنوش‌مان می‌کنند؛ عقب می‌نشینیم دوباره به دانشگاه درحالی که دیگر ملتفتیم هر جا باشیم موشک درست روی ما می‌افتد و ملتفتیم که اگر هر چیزی باشیم غیر از هوا[1]، از اصابت موشک‌ها متضرر خواهیم شد...

ما... که جنگ نامنظم شده سبک زندگی‌مان؛ بمب هیدروژنی شدن، استراتژی‌مان.

ما...

همان‌ها که در  حق‌شان  دعا کرده‌اند قبل از خسته شدن ای کاش شهید شوند... که سخت‌امتحانی است امتحان به خستگی!

اما، من هنوز از این همه استضعاف فرهنگی، سخت رنجورم.

و رنجورترم از مدعیانی که داعیه‌دار رفع استضعافند و خود... نه! من هم، جزو ایشانم. اصلا بدتر از همه، این من. از من دور شو ای من!

من بیمارم و تا هنرمند شدن فاصله‌ای ندارم...

به قول برادرم، اخوان: تا جنون فاصله‌ای نیست از این جا که منم...   



[1] - فرهنگ، هوای تنفس ماست. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای

6-7 سال پیش، روز دانشجو، فکر کنم سر کلاس فیزیک 2، بچه‌ها شروع کردند به عز و التماس از استاد که به بهانه‌ی روزشان، امتیازی بگیرند. استاد که خودش از آن دانشجوهای انقلابی 30 سال پیش بود، گفت: به هر کسی که بگوید روز دانشجو، چرا روز دانشجو شده، یک نمره به نمره پایان ترمش اضافه می‌کنم! بعد که دید همهمه‌ی بی پاسخی در کلاس به پا شد، شیرتر شد و گفت: هر کسی بگوید به همه‌ی کلاس، یک نمره اضافه می‌کنم!

و این حریف‌طلبی سخاوتمندانه را کسی می‌کرد که معروف بود به این که نصف کلاس را می‌اندازد. و البته واقعا هم می‌انداخت. خود من هم سیالاتش را افتادم بعد که نمرات را روی نمودار برد، به زحمت پاس شدم!

به هرحال، باورتان بشود یا نشود، هیچ کدام‌مان جواب را بلد نبودیم و او هر قدر که بیشتر فشار آوردن ما را به مغزهای معیوب‌مان می‌دید، پیشنهادش را سخاوتمندانه‌تر و قماربازانه‌تر می‌کرد و به ریش ما می‌خندید! دیگر دهان همه آب افتاده بود که به غیرت انقلابی من برخورد. رفتم بیرون از کلاس زنگ زدم و از مادرم پرسیدم 16 آذر چرا روز دانشجو شده است. پاسخ را که گرفتم آن قدر سرشکسته بودم که پس از بازگشت به کلاس چیزی نگفتم. البته استاد هم کسی نبود که به این تقلب واضح، وقعی بنهد.

از آن به بعد اغلب اگر اسم خیابانی توجهم را جلب کند یا مناسبتی را ندانم سعی می‌کنم پیگیر شوم، اگرچه باز هم مطمئنم یادم نمی‌ماند اما حداقل بعدا آبرویم پیش خودم نمی‌رود.


پ.ن: دفاعیه‌ای دارم از خودم که چرا نمی‌دانستم اما این جور اتفاقات بهتر است همین قدر مایه‌ی شرمندگی باشند و بمانند که آدم حساب کار خودش را بکند.

یک چیزی وجود دارد به اسم "کار کردن"

یک چیزی هم وجود دارد تحت عنوان " حس کار کردن"

چون هر دو مورد حس مفید بودن آدم را ارضا می کند (یکی به طور صادق و دیگری به شکل کاذب) و برخی مدل هایشان هم خیلی شلوغ پلوغند، آدم کمتر متوجه می شود که واقعا دارد چه کار می کند؛ آیا دارد کار می کند یا فقط فکر می کند که دارد کار می کند... گاهی واقعا نداری کار می کنی ولی چون هی می آیی و می روی و حرف می زنی، امر برت مشتبه می شود که داری کار می کنی... عموما تشخیصش هم سخت است.

 

 

نه آن قدر بزرگم

که کوچک بیابم خودم را

نه آن قدر کوچک

       که خود را بزرگ...

                   گریز از میان مایگی

                       آرزوی بزرگی است؟

دارم به نمای دور علاقه‌مند می‌شوم

نمای دور، روابط را نشان می‌دهد و نمای نزدیک، احساسات را پررنگ می‌کند.

در نمای نزدیک لبخند مهربان کنار چشمان دروغگو دیده می‌شود. نمای نزدیک، صداقت نداشته را نشان می‌دهد؛ نمای نزدیک می‌گوید آدم‌ها خون‌جگرند ولی ساکت؛ نمای نزدیک، بدون اشک می‌گرید، بدون قهقهه می‌خندد، بدون عربده فریاد می‌کشد؛ نمای نزدیک دروغ می‌گوید و همزمان اعتراف می‌کند، نمای نزدیک سرش را می‌اندازد پایین و نگاه می‌کند، نمای نزدیک از درون می‌جوشد و از برون سازگار است، نمای نزدیک، خودمتضاد است؛ پنهانی‌هایش را آشکارا فریاد می‌کند. نمای نزدیک، اسرار هویدا می‌کند...

بی‌شرم است!

نمای دور، بیشتر بر روابط تمرکز می‌کند و من دارم به نمای دور علاقمند می‌شوم...



من یکی دوباری، تشییع مرده‌ها شرکت داشته ام. مراسم ویژه‌ای است برای بازگشت به خود... در میان سکوت تو و ناله‌ی آدم‌ها، درک هولناکی حاصل می‌شود از این که روزی بی‌بروبرگرد آن بالا خواهی بود، روی شانه‌ها... در این جور مراسم باید فقط به دنبال خودت بگردی و از هر چیزی که تو را مانع رسیدن به این درک است، دوری کنی و یا اگر می‌توانی عبور کنی تا تمرکز ذکر، حاصل آید.

من چندین بار، در تشییع خودم شرکت داشته‌ام. بیش از شماره‌ی انگشتان دو دست شاید... اگر عامل خودآگاهی، موانع را تشدید نکند و مراسم، سادگی صادقانه‌اش را حفظ کند، ذکر، بالبدایه حاصل است. نیازی به جان کندن برای تمرکز نیست. شهدا جلوجلو می‌روند و تو را روی دوششان حمل می‌کنند و برایت لااله الاالله می‌خوانند. باید خودت را به ایشان بسپاری؛ که زنده‌ها ، می‌دانند چه می‌کنند. تو، مرده‌ای که فکر می‌کنی داری کار می‌کنی. تو آن بالایی؛ روی دوش کاروانی از شهدا که برایت دم گرفته‌اند و تو، خام، می‌پنداری که مسئولیتت آن است که پیام شهدا را که «با دستان بسته، دیگر رفته‌اند» تا تو  «با دستان باز، بمانی»، به گوش مردم برسانی؛ تو که فکر می‌کنی آرمان‌گرایی تحسین‌برانگیزت، بدخطی و بی‌هنری شعارنوشته‌هایت را خواهد پوشاند... تو که فکر می‌کنی خشم احترام‌برانگیزت از غفلت از آرمان‌ها، برای ابرازش به هر شیوه و سبکی، پیش چشمان دریده‌ی هزاران رسانه‌ی گرگ‌صفت، کافی است... تو که عجب ایمانت به غیب، به دام ماده‌گرایی‌ات انداخته و بی آن که بدانی، بی‌ فهم اندکی از هنر و زیبایی که با شهادت، گره علی‌الاطلاق خورده است، هر راهی را برای ابراز نظرت مجاز می‌شماری...

تو! ای پندارهای خام مرده‌ای که تشییعش می‌کنند تا همین حوالی، در میان ماتریالیسم نقاب زده‌ی تکبر، به خاکش بسپرند...

با توام! ای من سطحی! با منم! ای توی بی حوصله! می‌بینم که شهدا دارند آگهی ترحیمت را، آگهی ترحیمم را چاپ می‌کنند...

*****

من دیگر نمی‌توانستم تمرکز کنم. چشمم به شعارنوشته‌هایی بود که قدم به قدم با جمعیت، پشت سر شهدا متراکم‌تر می‌شد و برق بدسلیقگی‌شان، چشم را از نور شهدا می‌ربود و گوشم به اشعاری معطوف بود که در همهمه‌ی بی‌کیفیتی بلندگو، نه می‌شد آن را شنید و نه می‌شد آن را فهمید. در دوگانه‌ی آزاردهنده‌ی شنیدن و نفهمیدن؛ دیدن و درک نکردن، گم بودم...

 

پ.ن.1: نشناختید مردم ما را ؛ نشناختید!...

تا دیر نشده تصورتان از واقعیت مردم را با محض واقعیت، تطبیق دهید وگرنه آن استکباری که مخاطب این جمله است از شعبه‌ای از درون‌تان برخواهد خواست.

ای دریده پوستین یوسفان

گرگ برخیزی از این خواب گران...

پ.ن.2: کسی که به شهدا وصل شد، می‌فهمد باید با برجام و عاملینش چه کند اما کسی که در حجاب حب و بغض نسبت به چنین مسئله‌ای مانده باشد، نه تنها به درک مقامات شهدا راهی ندارد بلکه حتی موضع‌گیری درستی هم در مسائل مستحدثه نخواهد داشت. صدرا بگیرید که اگر صدرا گرفتید، نودهم پیش ماست.

پ.ن.3: شهادت، هنر مردان خداست و هنر شهید، آن است که نظر می‌کند به وجه الله و وجه الله، امام زمان توست و هیچ بشری را، یارای نظر کردن در وجه الله نیست الا به این که اگر کوه هم هست، در خود مندک شده باشد...

 

من که کلا علافم... می‌چرخم...

دیگر کاری از دست ما برنمی‌آید الا همین پرسه‌زنی‌ها در عرصه‌ی فرهنگ...

من یاد گرفتم اشتیاق کاری نداشته باشم؛ از چیزی خشمگین نشوم؛ بحث نکنم؛ کلا سِر شده‌ام. کار گروهی همان قدر بی‌نتیجه است که کار فردی! اصلا همه این چیزها حرف است. الکی است. همت و اراده‌ی کار اگر باشد این چیزها همه می‌رود به اولویت دوم به بعد ولی خب نیست. همه مثل من شده‌اند. من مثل همه شده‌ام. از هم یاد می‌گیریم. بیاییم، برویم، سکوت کنیم، محافظه‌کاری کنیم... عجب بدآموزانی هستیم برای یکدیگر!!...

من هم همین دوروبرها می‌چرخم...

دوست داشتم مرد بودم... کاش دست‌کم مرد بودم و گاهی یک مشت محکم حواله صورت بعضی‌ها می‌کردم که هر قدر -به قول خودشان- عربده کشیدیم، یس شد به گوش انکرالاصوات‌تر از خودمان! در این مملکتی که قران قرانِ ته بودجه‌ی فرهنگی را می‌شمرند و می‌ریزند به دامان امثال ما، یک نگرشی هم هست که در ناخود‌آگاهش معتقد است بابک زنجانی شدن فقط همین است که از بیت‌المال بدزدی؛ ولی مخارج بی‌برنامگی ما، داخل در هدرفت بودجه بیت‌المال نیست.

من معتقدم این کار نیست که با دستان ما ساخته می‌شود بلکه این ماییم که در دستان او ساخته می‌شویم. ماییم که در فیلتر کار، الک می‌شویم حالا من بروم خودم را بکشم برای کارهای مثلافرهنگی و دوزار اخلاق اسلامی را هم بفرستم هوا که مثلا پیرو خط امامم و مدافع حریم ولایت!

خدایا! تو رو خدا این یک بار را چشم بر این متن ما ببند! این همه بقیه عصبانی شدند یک بار هم ما! این یک بار را داد می‌زنم بعدش ساکت می‌شوم برای همیشه... مثل همان سکانس از کرخه تا راین، آخرین باری که سعید داد زد و بعد خاموش شد. دست ما به جایی نمی‌رسد؛ نه حتی به صورت خوش‌فرم بعضی‌ها...

من این اطراف می‌چرخم....

تصویر: «پیرمردی خسته و تنها، نشسته بر دروازه ابدیت» اثر ون‌گوک