سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

سونما

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی... شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

مشخصات بلاگ

هر پدیده ای در این عالم سویه ای دارد و همه ی پدیده های عالم جز در دو دسته نمی گنجند: یا درست به سمت هدف «می سویند» و یا با زاویه ای کم یا زیاد، لاجرم به سمت آن «نمی سویند».
از میان پدیده های عالم، برخی را من حساسترم. این جا، رصدخانه ی سویه یابی های سینمایی و غیرسینمایی من...

طبقه بندی موضوعی

۴۲ مطلب با موضوع «سایر» ثبت شده است

36 سال پس از انقلاب کبیر فرانسه

سال 1825، فرانسه پس از تحمل رنج بسیار، به امید نیل به «آزادی، برابری و برادری» هنوز میان دو نظام امپراتوری و جمهوری سردرگم است. دو سال بی‌ثباتی ناشی از انقلاب، یک دوره‌ی کوتاه یک‌ساله‌ی سلطنت بوربون‌ها، تشکیل جمهوری اول از 1792 تا 1804، تجربه‌ی مجدد امپراطوری با ناپلئون اول به مدت 10 سال و سپس بازگشت مجدد بوربون‌ها به مسند قدرت در سال 1815، نشان داده که نه نخبگان صاحب قدرت در فرانسه، طرح مشخصی برای اداره‌ی کشورشان دارند و نه به این زودی‌ها مردمش، روی آرامش و ثبات را در یک نظام سیاسی-اجتماعی کارآمد خواهند دید.

 

36 سال پس از انقلاب اکتبر شوروی

سال 1953، سال مرگ استالین، سال پایان دیکتاتوری هولناک استالینیستی و شروع روند کم‌رنگ شدن کابوس پایان جهان با جنگ هسته‌ای زیر سایه‌ی جنگ سرد است. سالی که البته از سوی دیگر، نقطه‌ی عطف افول سیطره‌ی ایدئولوژیک نظام کمونیستی-سوسیالیستی شوروی بر سرزمین پهناور روسیه و گرایش آن به سوی غرب نیز هست. اتفاقی که پس از کمتر از نیم قرن به استحاله‌ای به عمق «پروستوریکا و گلاسنوست»، در دوران گورباچف انجامید.

 

36 سال پس از انقلاب الجزایر

سال 1998، در الجزایر دیگر تقریبا چیزی از انقلاب باقی نمانده؛ «ارض میلیون شهید» که با اتحاد عناصر نخبه از جوانان تحصیل‌کرده‌ی الجزایری در فرانسه، طی کمتر از نیم دهه از سازمان مخفی «آزادی الجزایر» به سازمان رسمی «جبهه‌ی آزادی‌بخش ملی» در سال 1954 رشد یافته‌ و یک انقلاب را به ثمر نشانده‌، حالا دیگر مدت‌هاست که بر اثر اختلافات جدی درون تشکیلاتی بین عناصر اصلی، با چندین عزل و نصب و کودتا مواجه شده است.

 

36 سال پس از انقلاب اسلامی ایران

 

 

کار، خوب است. کار، سخت است. خوبی کار سخت، این است که همیشه آرمان‌هایت را مرور می‌کنی. من خیلی فکر کرده‌ام... به نظرم آن مخلوقی که معروف است به کار زیاد و سادگی، این طور نیست که نفهمد، نه! او فقط زیر فشار بار، وقتی برای فکر کردن به مسائل رفاهی اضافه را ندارد. او، فقط خیلی توی فکر است. نخند! من از این موضوع مطمئنم. این یک ظلم تاریخی است.

اتفاقا انسان باید همذات‌پنداری‌اش با این مخلوق زیاد باشد چون هر دو، بار زیادی به امانت بر دوش‌شان گذاشته شده و هر دو هم معروفند به صفت «جهول». چرا لبخند می‌زنی؟! من دارم نتیجه‌ی تأملات شخصی‌ام در آیاتت را در محضرت می‌نویسم. بله! شما جای دیگری هم فرموده‌ای «مثلهم کمثل الحمار یحمل اسفارا»! یعنی خر از باری که برداشته چیزی نمی‌فهمد، خب مگر ما می‌فهمیم؟ من واقعا دارم نتیجه‌ی تأملات شخصی‌ام را در مقام بحث نظری بازگو می‌کنم. چطور ارسطو، انسان را «حیوان ناطق» بنامد، بحث فلسفی کرده و او را جدی می‌گیری بعد من، مبتنی بر آیات، انسان را «بارکش ساده» بدانم، می‌خندی؟! چطور وقتی سعدی، مومنان را به ملخ تشبیه می‌کند، شاهکار ادبی کرده[1] و نامش را در تاریخ ثبت می‌کنی و وقتی مولوی، انسان عاشق را با شتر مثل می‌زند، برداشت‌های عارفانه و صوفیانه‌اش را زبانزد خاص و عام می‌کنی آن وقت فقط منم که با او خلوت می‌کنی و نرم‌نرم به سخره‌اش می‌گیری... بله خب؛ یک جا هم آن مخلوق ویژه‌ات به خاطر صدای رسایش، در کتاب ازلی-ابدی تو، توفیق ثبت نام پیدا کرده و این یکی را فقط من می‌فهمم... بخند! من که عاشق لبخندهای شیرین توام که هوس بوسیدنت را داغ‌تر می‌کند. ولی بی‌انصاف نباش حداقل... من و او هردو داریم زیر باری که نمی‌فهمیم‌اش، خرد می‌شویم. هر کس به هر کس بگوید «خر!» فحشش داده، طرف ناراحت می‌شود. اما تو به من می‌گویی و می‌خندی و می‌گریزی و دلبرانه در گوشه‌ای کمین می‌کنی تا بازدیدنت را بهانه‌ی سوار کردن بار بیشتری کنی. یا فحش می‌دهی یا مسخره می‌کنی... البته جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را... آه که فقط حافظ مرا درک می‌کند و فقط هم اوست که خوب می‌تواند جواب این خنده‌های ریزریزت را به سبک خودت بدهد.

عزیزم! «بارکش ساده» تبیین نظری پیچیده‌ای نمی‌خواهد. همان قدر آرام است که منم، زیر بار تو و همان قدر معترض است که عاشقانه‌های من. و خوب است که کسی جز من و تو این را نمی‌فهمد. همه‌ی نظریه‌ها را همه نمی‌فهمند؛ الان یادم نیست پلانک بود یا فاینمن یا کس دیگری اما او هم گفته بود هر کس ادعا کند کوانتوم را فهمیده، در واقع هیچ چیز نفهمیده است. همه‌ی فلسفه‌ها مال همه نیستند برای همین احتمالا فقط منم که «بارکش ساده» را بی‌ادبی نمی‌دانم. نشان به آن نشان که قرار بود این متن، یک مطلب تند اجتماعی با مخاطبان روشن انسانی باشد اما چه کنم که افسار کلماتم را همه‌اش تو می‌کشی. نگذاشتی اعتراضم را به آن‌ها بگویم. نگذاشتی بگویم چقدر در افزایش فشار بار سهیمند. همه می‌گویند متن‌هایم ثقیلند. نمی‌دانند تو نمی‌گذاری سبک‌شان کنم.

اصلا یادم رفته موضوع مطلبم چه بود اما مطلعش این بود که این روزها وقتی پای آینه می‌ایستم، یک ته‌خیار می‌بینم از آن سر تلخش که دور می‌اندازند، یا یک پوست موز یا آن شیرازه‌ی سیب جویده شده که مدتی روی میز مانده و خشک و جمع شده است. این روزها خیلی پای آینه نمی‌ایستم. می‌ترسم... می‌ترسم تبیین تصویری نظریه‌ام شده باشم بی‌تو! بی‌تو، خوب نیست. بی‌تو که اصرار می‌کنی «فاصدع»؛ بی‌تو که ناز می‌کشی بی‌منت که «و لقد نعلم...»؛ بی‌تو، همه‌ی نظریه‌ها، مثل حباب، هوا می‌شوند و می‌ترکند. حباب‌ها هر قدر قطرشان بزرگ‌تر باشد و مایع پوستی‌شان بیشتر، هم جذاب‌‌تر می‌شوند هم رنگین‌کمانی که روی جلدشان می‌افتد چشم‌رباتر؛ اما زودتر می‌ترکند. نظریه‌های پرسروصدا این چنین‌اند. بی‌تو، همه‌ی نظریه‌ها واقعا فحشند. نظریه‌ی من اما، مثل خودم ساده است و شاید کمی احمقانه. تأملات شخصی منند اما لااقل تو را می‌خنداند و من در اوج احساس لذتم که برای حرکت کردن، نیاز ندارم «ثمّ» را در آیه‌ی قیام، تفسیر به رأی کنم. سروصداها این اطراف زیاد است و از پشت سر خیلی شنیده می‌شود اما همین که تو بخندی من حرکت می‌کنم. از تک‌تک سلول‌هایم دارد شعرهای تو تراوش می‌کند... بی‌تابم... نگرانم...


1-      مثلا فرض کنید یک منتقد یا تحلیل‌گر سینمایی دارد سینمای کلاسیک آمریکا را تحلیل می‌کند.

0%

2-      حالا تصور کنید آن منتقد، یک جوانی است که در یک قاب مدیوم معمولی نشسته جلوی دوربین، و دارد درباره‌ی نقش رنگ‌‌های گرم خصوصا قهوه‌ای در ترکیب‌بندی قاب‌های سینما‌ی وسترن صحبت می‌کند. ایرانی است و فارسی حرف می‌زند.

15%

3-      بعد این را اضافه کنید که جوان، محاسنی هم داشته باشد و پیراهنش را روی شلوارش انداخته باشد و از دایره واژگانی مخصوص بچه‌حزب‌الهی‌ها در ارائه‌اش استفاده کند و شما، دارید می‌بینید که دارد درباره‌ی نقش رنگ‌‌های گرم خصوصا قهوه‌ای در ترکیب‌بندی قاب‌های سینما‌ی وسترن و ارتباطش با همذات‌پنداری مخاطب با قهرمان‌های یکه و منحصربه‌فرد آمریکایی حرف می‌زند؛ همه چیز هم منطقی و درست به نظر می‌سد.

30%

4-      حالا که بحث گرم گرفته و ریتم مثال آوردن‌های تصویری از این فیلم و آن فیلم، تند شده و شما شدیدا در حال گوش دادن به مباحث هستید، سعی کنید برادر جوان گرامی را بردارید و در مخیله‌تان، یک خانم جوان چادری بگذارید که بعد از بحث نقش رنگ‌‌های گرم خصوصا قهوه‌ای در ترکیب‌بندی قاب‌های سینما‌ی وسترن و ارتباطش با همذات‌پنداری مخاطب با قهرمان‌های یکه و منحصربه‌فرد آمریکایی، وارد تحلیل مقایسه‌ی میزان تأثیرپذیری قهرمانان کیمیایی و حاتمی‌کیا از سینمای وسترن شده و دارد سعی می‌کند مباحثش را جمع‌بندی و نتیجه‌گیری کند.

<80%

درصدهای ارائه‌شده، میزان «یک جوری‌یت ماجرا» است که همان طور که مشاهده می‌کنید به صورت غیرخطی، در حال رشد است. لازم به ذکر است که این اعداد، حاصل یک تحقیق میدانی است که به صورت کیفی انجام شده و همین‌طوری دلبخواهی و سرخوشانه، کمّی شده‌اند.



کردگارا ، مرا ز من برهان!

وز غم مرد و فکر زن، برهان!

مردی‌ای ده! که رادمرد شوم

وز مرید و مراد، فرد شوم

غرقه گردم به موج لجهٔ راز

هرگز از خود نشان نیابم باز

 

حکایت کامل را از هفت اورنگ جامی این جا بخوانید.


پ.ن: عکس متعلق است به حکایت دیگری به نام «دانای خردمند در خواب می‌بیند که فرشتگان تاجی از نور بر فرق سعدی شاعر می‌نهند.» از نگاره های نسخه هفت اورنگ ابراهیم میرزا


از دلسوزی همه‌ی دوستان عزیزی که به صورت عمومی و خصوصی دلواپس دیرکرد بنده در گذاشتن پست شده بودند، تشکر می‌کنم و لازم می‌دانم در همین راستا نحوه‌ی محاسبه‌ی «سرعت متوسط» را یادآور شوم.

عرض به حضورتان که فرض کنیم سرعت متوسط پست گذاشتن بنده 10 (پست/روز) باشد. آن گاه معنی این، آن است که ممکن است من در عرض 10 روز، روزی یک پست بگذارم یا در عرض یک روز، یکهو، 10 تا پست بگذارم و آن وقت تا 9 روز، دیگر چیزی نگذارم.

بنابراین در صورتی که مدتی خاموشی، رؤیت فرمودید بدانید که اگر از احوالات ما خواسته باشید ملالی نیست جز دوری شما! خدا بخواهد نه از شوق وصال سر به صحرا نهاده‌ایم و نه از درد فراق، خودکشی کرده‌ایم؛ به احتمال قوی همین جا، پشت لپ‌تاپ چسبیده‌ایم به زمین و مشغول فضولی در کار اسلام و انقلابیم...

باتشکر :))

ملال زاییده‌ی درون آدمی است و اشتیاق هم.

خستگی، تزریق محیط نیست، تراوش خون از خستن رگ‌هایی است که به جای قلب سلیم در عقل معاش، پی گرفته‌اند.

می‌اندیشی. بی امان. می‌اندیشی که کجا نقطه‌ی پایان است، نقطه‌ی پایان، نقطه‌ی پایان...

و این جاده‌ای که خط ممتد خطر بر کناره‌ی آن، حتی پیدا نیست از کدام منزلگاهان عبور خواهد کرد، کدام منزلگاهان، کدام منزلگاهان...

و نقطه‌ی آغازت گم.

همچون «عزیر» در میانه‌ی پرسش‌هایم به خواب خواهم رفت...

همه‌ی قله‌های ذهن مغشوشت را «چه می‌شود» و «چه کار باید کرد» فتح کرده. تو فتح شده‌ای با وسوسه‌های شیطانی عالمی که فرشته‌گون می‌نماید. به دنبال خلاصی. و فقط بارقه‌ی چشمان یک تصویر است گم شده میان انبوه کلمات.

باید چمدان حرف‌هایم را خالی کنم جایی در فاضلاب...

ملال زاییده‌ی درون است و اشتیاق هم.

این، همه‌ی آفاق است منعکس شده در دورن مواج تو. سنگ میانداز تا این قدر موج برندارند آفاق.

زلال نگاه تو را، این منم که برهم می‌زنم...

باور نکن ریه‌های مجنون را، اکسیژن پر کند. اکسیژن برای مجنون نفس‌تنگی می‌آورد.

مجنون، نه کسی است که «دچار غلبه‌ی خود رمانتیکش» شود. مجنون، خود ندارد. هیچ، ندارد. دوره‌گرد است. پیشه‌اش، خوشه‌چینی است. مهمان است بر سفره‌ی ته‌مانده‌ی کِشته‌های او و برداشته‌های او.

همه چیزم را دور خواهم ریخت...

خوشه‌چین، لبخند می‌زند. شادی از جبینش می‌بارد و وقتی بخش آخر کلمه‌ی «بی‌پایان» را می‌کِشد معلوم می‌شود که «قلب مملو از شادیش» عجین غمی جنون‌بار است. «سعی خوشه‌چین» اگر برای آبادی سرزمینش باشد، باور نکن که ذره‌ای «دچار غلبه‌ی خود» شود. 

ضربان خاورمیانه را می‌گیری که تپش‌های زنده‌اش، هبه‌ی غربت‌نشین خراسان است، با طلوع و غروب آفتاب قم و بهشت‌زهرا و شلمچه نبض می‌زند و چین‌های جبین ماه‌پیشانی، تند و کندش می‌کند.

آسیایی‌ترین غرب من! شرقی‌ترین باخترم! به هر سو که نظر کنم تو مرکز عالمی...

دوره‌گردی. خوشه‌چینی. مجنونی. به دامن، نه اشک محنتی و نه دست حسرتی. فرزند این سرزمینی.

عاقبت‌اندیشی کار من نیست...




زلزله، زلزله است. چه زمین یک کشور را بلرزاند و چه عرصه‌ی فرهنگی‌اش را؛ تنها تفاوتشان این است که اولی کوتاه است و مراکزی وجود دارد برای ثبت امواج آن روی کاغذ و حداکثر تلفات مالی و جانی می‌دهد اما دومی نه؛ بلندمدت است، جایی ثبت نمی‌شود و تلفاتش را نامحسوس می‌گیرد، جایی در روح آدم‌ها. در ماجرای زلزله‌ی آذربایجان شرقی، رهبری، در بیانات پایانی‌شان پس از بازدید از مناطق زلزله‌زده به نکته‌ی جالبی اشاره می‌کنند که قصد تعیمش را دارم...

هم‌سلولی و هم‌بند هم اگر می‌خواهی داشته باشی، شبیه این‌ها! واقعا!

پ.ن: پس آن بدصدایی که می‌خواند: «دنیای زندونی دیفاله...» خراشیدن این دیوارهای مجازی و این مدل زندان منظورش بود...